سینا - ولی من نظرم بر عکس توعه... بالاخره که یه روزی متوج
سینا - ولی من نظرم بر عکس توعه... بالاخره که یه روزی متوجه ماجرا میشه.
اگه همین الان بشه ما میتونیم کمکش کنیم اما اگه بعداً متوجه بشه شاید جونش به خطر بیوفته و ما دیگه نتونیم کمکش کنیم. از نظر من بهتره آدرس خونش رو پیدا کنیم و بریم صادقانه بهش ماجرا رو بگیم... و اگه خواست با ما همراه شه...
بالاخره عقل پنج نفر بهتر از چهار نفر کار میکنه...
و تعدادمون بیشتر باشه بهتره.
آرمیتا - خیلی خوب... حالا آدرس خونش رو از کجا پیدا کنیم ؟؟
سینا - نمیدونم حالا یه کاریش میکنیم...!
آرمیتا - سینا حرکت کرده بود و همه ما ساکت بودیم... انگار هممون داشتیم به یه چیزی فکر میکردیم... من داشتم به این فکر میکردم که به اون دختره بیچاره این ماجرا رو بگیم چه واکنشی میخواد نشون بده. تو فکر و خیال های خودم غرق شده بودم که با صدای مونا به خودم اومدم. وقتی یه نگاهی به اطراف انداختم. دیدم دم خونه آقا علی هستیم و سینا و مونا و پویان پیاده شدن و فقط منم که تو ماشین نشستم و دارم فکر و خیال میکنم. .
مونا - آرمیتا... آرمیتاااا!
آرمیتا - ب...بله.
مونا - وای دختر ما چهار ساعته که داریم صدات میکنیم تازه داری میگی بله ...؟ پیاده شو دیگه رسیدیم.
وقتی پیام شدم دیدم سینا و پویان دارن با تعجب نگام میکنن. انقدر چهرشون بامزه و خنده دار شده بود که نزدیک بود بزنم زیر خنده...!ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و جدی باشم . یه نگاه بی تفاوت بهشون انداختم و از کنارشون رد شدم و رفتم دم در و زنگ زدم. وقتی دیدن زنگ زدم دست از نگاه کردن برداشتن و اومدن کنارم ایستادن تا در باز کنن.
اگه همین الان بشه ما میتونیم کمکش کنیم اما اگه بعداً متوجه بشه شاید جونش به خطر بیوفته و ما دیگه نتونیم کمکش کنیم. از نظر من بهتره آدرس خونش رو پیدا کنیم و بریم صادقانه بهش ماجرا رو بگیم... و اگه خواست با ما همراه شه...
بالاخره عقل پنج نفر بهتر از چهار نفر کار میکنه...
و تعدادمون بیشتر باشه بهتره.
آرمیتا - خیلی خوب... حالا آدرس خونش رو از کجا پیدا کنیم ؟؟
سینا - نمیدونم حالا یه کاریش میکنیم...!
آرمیتا - سینا حرکت کرده بود و همه ما ساکت بودیم... انگار هممون داشتیم به یه چیزی فکر میکردیم... من داشتم به این فکر میکردم که به اون دختره بیچاره این ماجرا رو بگیم چه واکنشی میخواد نشون بده. تو فکر و خیال های خودم غرق شده بودم که با صدای مونا به خودم اومدم. وقتی یه نگاهی به اطراف انداختم. دیدم دم خونه آقا علی هستیم و سینا و مونا و پویان پیاده شدن و فقط منم که تو ماشین نشستم و دارم فکر و خیال میکنم. .
مونا - آرمیتا... آرمیتاااا!
آرمیتا - ب...بله.
مونا - وای دختر ما چهار ساعته که داریم صدات میکنیم تازه داری میگی بله ...؟ پیاده شو دیگه رسیدیم.
وقتی پیام شدم دیدم سینا و پویان دارن با تعجب نگام میکنن. انقدر چهرشون بامزه و خنده دار شده بود که نزدیک بود بزنم زیر خنده...!ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و جدی باشم . یه نگاه بی تفاوت بهشون انداختم و از کنارشون رد شدم و رفتم دم در و زنگ زدم. وقتی دیدن زنگ زدم دست از نگاه کردن برداشتن و اومدن کنارم ایستادن تا در باز کنن.
۲.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.