part: 84
***(چند روز بعد)
بلاخره ازین جهنم مرخص شده بودمو میتونستم برم خونه ولی واقعا چطور میخوام چن سالو بدون خوندن بگذرونم شغلی که بخشی از وجودمه رو چطور ی شبه کنار بزارم. درطول این چندروز یکم بهتر شده بودمو میتونستم حداقل حرف بزنم
یونجی: هانی چیزی میخوری
سرمو به نشونه نه تکون دادم چیزی که میخوردم مثل تیغی بود که از گلوم پایین میرفت و اروم اروم حنجرمو داغون میکرد. بی حوصله تلوزیونو روشن کردم و برای پیدا کردن ی برنامه درس حسابی شبکه هارو هی عوض میکردم که ی شبکه داشت راجب اتفاقی که چن وقت پیش واسم افتاد صحبت میکرد ولی مشکل اینجا بود انگار خیلیا یونجیو مقصر این اتفاق میدونستن و بخاطرم داشت کلی هیت میگرف. مثل همیشه براشون چیزی جز دردسر نبودم نگاهی به یونجی که داخل اشپزخونه بود کردمو گفتم
_اونی واقعا معذرت میخوام که بحاطر من انقد اذیت میشین. اومد کنارم نشست و بغلم کرد
یونجی: هی هانی این حرفا چیه میزنی بچه بخاطر من حتی صداتم از دست دادی
هانا: تقصیر تو نبود اونا از اولم هدفشون من بودم
راستی تو دیگه برو کمپانی باید روی کامبک جدید کار کنین
یونجی: نه فعلا هستم
هانا:اونیی برو من واقعا خوبم تو برو فلج که نشدم فقط حنجرم مشکل پیدا کرده بعدم جیمین قراره بیاد که اونم قرار نیس بزارم بمونه
بلاخره به هر بدبختیی بود یونجیو فرستادم بره و منتظر جیمین موندم
رفتم داخل اتاقم و رو تخت دراز کشیدم تا واس یمدتم شده درد گلومو حس نکنم
تا خواست خوابم ببره با صدای در چشامو بازکردمو فحشی نثار کسی که در زده بود کردم از رو تخت پاشدمو رفتم درو بازکردم تا درو بازکردم تو بغل یکی فرو رفتم
هانا:هیی جیمین نفسم بند اومدد
از بغلش اومدم بیرون و تازه متوجه کوک شدم که پشت جیمین وایساده بود
جیمین اصن امون حرف زدن به هیچمدوممون نمیدادو سوال پرسیدنشو شروع کرد
هانا: هی هی خوبم بردارمن خوبم
ایندفعه کوک جیمینو کنار زدو بغلم کرد
کوک: واهایی فک کردم چیزیت شده باشه خوبی دیگه
متقابلا بغلش کردمو گفتم
_خوبمم
بلاخره ازین جهنم مرخص شده بودمو میتونستم برم خونه ولی واقعا چطور میخوام چن سالو بدون خوندن بگذرونم شغلی که بخشی از وجودمه رو چطور ی شبه کنار بزارم. درطول این چندروز یکم بهتر شده بودمو میتونستم حداقل حرف بزنم
یونجی: هانی چیزی میخوری
سرمو به نشونه نه تکون دادم چیزی که میخوردم مثل تیغی بود که از گلوم پایین میرفت و اروم اروم حنجرمو داغون میکرد. بی حوصله تلوزیونو روشن کردم و برای پیدا کردن ی برنامه درس حسابی شبکه هارو هی عوض میکردم که ی شبکه داشت راجب اتفاقی که چن وقت پیش واسم افتاد صحبت میکرد ولی مشکل اینجا بود انگار خیلیا یونجیو مقصر این اتفاق میدونستن و بخاطرم داشت کلی هیت میگرف. مثل همیشه براشون چیزی جز دردسر نبودم نگاهی به یونجی که داخل اشپزخونه بود کردمو گفتم
_اونی واقعا معذرت میخوام که بحاطر من انقد اذیت میشین. اومد کنارم نشست و بغلم کرد
یونجی: هی هانی این حرفا چیه میزنی بچه بخاطر من حتی صداتم از دست دادی
هانا: تقصیر تو نبود اونا از اولم هدفشون من بودم
راستی تو دیگه برو کمپانی باید روی کامبک جدید کار کنین
یونجی: نه فعلا هستم
هانا:اونیی برو من واقعا خوبم تو برو فلج که نشدم فقط حنجرم مشکل پیدا کرده بعدم جیمین قراره بیاد که اونم قرار نیس بزارم بمونه
بلاخره به هر بدبختیی بود یونجیو فرستادم بره و منتظر جیمین موندم
رفتم داخل اتاقم و رو تخت دراز کشیدم تا واس یمدتم شده درد گلومو حس نکنم
تا خواست خوابم ببره با صدای در چشامو بازکردمو فحشی نثار کسی که در زده بود کردم از رو تخت پاشدمو رفتم درو بازکردم تا درو بازکردم تو بغل یکی فرو رفتم
هانا:هیی جیمین نفسم بند اومدد
از بغلش اومدم بیرون و تازه متوجه کوک شدم که پشت جیمین وایساده بود
جیمین اصن امون حرف زدن به هیچمدوممون نمیدادو سوال پرسیدنشو شروع کرد
هانا: هی هی خوبم بردارمن خوبم
ایندفعه کوک جیمینو کنار زدو بغلم کرد
کوک: واهایی فک کردم چیزیت شده باشه خوبی دیگه
متقابلا بغلش کردمو گفتم
_خوبمم
۲۳.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳