P54 (2)
هیچ کاری نمی کردی. نمی خواستی دخالت کنی. باید به این موضوع عادت می کردی که ریچارد فقط اون آدم با محبت و آرومی که با تو هست، نیست. این شخصیتش هم وجود داره حتی اگه به تو نشونش نده.
بالاخره عقب کشید و فرانک که قرمز شده بود سرفه می کرد و سعی می کرد نفس بکشه.
سمت اون مردی برگشتی که فرانک جاسوس معرفیش کرده بود. خیانت به مافیا و جاسوسی کردن برای دیگران از بدترین کارهایی بود که می شد انجام داد. حالا مطمئن شدی چه بلایی سرش اومده و قراره چه بلاهای بدتری سرش بیاد.
《حالا به نظرت با تو چیکار کنم؟》
اون جاسوسه هم به سختی بلند شد و شروع به التماس کردن کرد:
《لطفا بهم رحم کنین. من...من نمی خواستم این...این کارو انجام بدم. باور کنین مجبورم کر...》
با ضربه ریچارد به شکمش دوباره روی زمین افتاد.
《خیلی حرف می زنی. اونم چرت و پرت! خودت باید بدونی که هیچ راهی برای نجاتت وجود نداره. الکی التماس نکن و وقتم رو هدر نده.》
با علامتی که به اون دو نفر دیگه داد، مرده رو بلند کردن و سمت ماشین بردن.
《ببرینش مافیا و کارایی که باید رو انجام بدین و از این به بعد بیشتر به زمان و ساعت دقت کنین. دفعه بعد تضمینی برای زنده موندتون نمی کنم》
با ترسی که نسبتا از رفتارشون مشخص بود اطاعت کردن و بدون حرف دیگه ای رفتن.
《چیزی شده رونیکا؟》
نگاهت رو از جای خالی ماشین برداشتی و به ریچارد دادی.
《نه، چیزی نیست》
لبخندی زد و دوباره سمت میز رفتین.
《پس بیا به ادامه استراحتمون برسیم.》
موافقت کردی و نشستین. در ظاهر آروم به نظر میومدی ولی فکرت پیش کارای ریچارد بود. انگار عادت کردن به این موضوع خیلی زمان بره ولی لااقل مثل قبل از کاراش نمی ترسی. همین خودش پیشرفت بزرگی حساب میشه.
بالاخره برگشتم 😁
می خواستم فردا پارت رو بذارم ولی هرجور که بود الان نوشتمش.
اصلا منطقی نیست که تازه شام خورده باشم و الان بخوام بخوابم ولی خب چه میشه کرد.
امیدوارم لذت ببرین🤍
بالاخره عقب کشید و فرانک که قرمز شده بود سرفه می کرد و سعی می کرد نفس بکشه.
سمت اون مردی برگشتی که فرانک جاسوس معرفیش کرده بود. خیانت به مافیا و جاسوسی کردن برای دیگران از بدترین کارهایی بود که می شد انجام داد. حالا مطمئن شدی چه بلایی سرش اومده و قراره چه بلاهای بدتری سرش بیاد.
《حالا به نظرت با تو چیکار کنم؟》
اون جاسوسه هم به سختی بلند شد و شروع به التماس کردن کرد:
《لطفا بهم رحم کنین. من...من نمی خواستم این...این کارو انجام بدم. باور کنین مجبورم کر...》
با ضربه ریچارد به شکمش دوباره روی زمین افتاد.
《خیلی حرف می زنی. اونم چرت و پرت! خودت باید بدونی که هیچ راهی برای نجاتت وجود نداره. الکی التماس نکن و وقتم رو هدر نده.》
با علامتی که به اون دو نفر دیگه داد، مرده رو بلند کردن و سمت ماشین بردن.
《ببرینش مافیا و کارایی که باید رو انجام بدین و از این به بعد بیشتر به زمان و ساعت دقت کنین. دفعه بعد تضمینی برای زنده موندتون نمی کنم》
با ترسی که نسبتا از رفتارشون مشخص بود اطاعت کردن و بدون حرف دیگه ای رفتن.
《چیزی شده رونیکا؟》
نگاهت رو از جای خالی ماشین برداشتی و به ریچارد دادی.
《نه، چیزی نیست》
لبخندی زد و دوباره سمت میز رفتین.
《پس بیا به ادامه استراحتمون برسیم.》
موافقت کردی و نشستین. در ظاهر آروم به نظر میومدی ولی فکرت پیش کارای ریچارد بود. انگار عادت کردن به این موضوع خیلی زمان بره ولی لااقل مثل قبل از کاراش نمی ترسی. همین خودش پیشرفت بزرگی حساب میشه.
بالاخره برگشتم 😁
می خواستم فردا پارت رو بذارم ولی هرجور که بود الان نوشتمش.
اصلا منطقی نیست که تازه شام خورده باشم و الان بخوام بخوابم ولی خب چه میشه کرد.
امیدوارم لذت ببرین🤍
۶.۷k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.