قمارِ عشق پارت هشتم(فصل اول)
رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم .
خودم دلم برای خوم میسوزه !!
صورتم رو شستم و از دستشویی امدم بیرون .
رفتم و لباسام رو عوض کردم و از توئ سینی یه خرما برداشتم و گذاشتم دهنم تا از هوش نرم.
رفتم در و باز کردم و از پله ها پایین رفتم و رسیدم توی حال که همون خانم امد طرفم و گفت :
&آقا رفتن ... ماشین دم در منتظر شماست ..
+ممنونم.
&خواهش میکنم.
از زبان جونگ کوک *صبح*
چشمام رو باز کردم و از تخت امدم پایین و دست و صورتم رو شستم و از اتاق امدم بیرون .
همه ی فکرم پیش اون دختره بود.
نمیدونم چم شده بود ولی هروقت میدیدمش یه جوری میشدم قلبم تند میزد نکنه ... نکنه دوسش داشته باشم !!!!!
نه نه امکان نداره .
اخه چجوری ، من اون رو دیروز دیدم و حتی اسمشم نمیدونم.
رفتم سمت اتاقش و درش رو آروم باز کردم.
خواب بود. توی خواب مثل فرشته ها بود .
خیلی زیبا و بی نقص بود.
ناخدا گاه لبخندی زدم .
یکدفعه به خودم آمدم و در رو بستم و رفتم توی حال.
خانم او ( همون خدمتکاره) امد و سلام کرد و گفت :
& سلام آقا. صبح تون بخیر.
_سلام.
&بفرمائید بشینید تا صبحونه رو براتون بیارم.
_چشم ممنون .
یکم که ساکت شد گفتم :
_ خانم او ... لطفا برید اون دختر رو بیدار کنید و صبحونه رو براش ببرید و وقتی من رفتم به یکی از بادیگاردا بگید که بیارتش مدرسه . حتما هواستون بهش باشه.
خانم او لبخندی زد و گفت:
_بله حتما .
صبحونه رو خوردم و بلند شدم رفتم سمت در و کفشم رو پوشیدم خواستم برم که دیدم صدای دختر آمد
سرم رو از کنار در رد کردم و یواشکی دیدش زدم.
دختر ریزی بود جسه ی کوچیکی داشت و لاغر بود.
شاید قدش تا روی کمرم باشه .
لبخندی زدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم .
تا خواست که حرکت کنه گفتم :
_صبر کن
خودم دلم برای خوم میسوزه !!
صورتم رو شستم و از دستشویی امدم بیرون .
رفتم و لباسام رو عوض کردم و از توئ سینی یه خرما برداشتم و گذاشتم دهنم تا از هوش نرم.
رفتم در و باز کردم و از پله ها پایین رفتم و رسیدم توی حال که همون خانم امد طرفم و گفت :
&آقا رفتن ... ماشین دم در منتظر شماست ..
+ممنونم.
&خواهش میکنم.
از زبان جونگ کوک *صبح*
چشمام رو باز کردم و از تخت امدم پایین و دست و صورتم رو شستم و از اتاق امدم بیرون .
همه ی فکرم پیش اون دختره بود.
نمیدونم چم شده بود ولی هروقت میدیدمش یه جوری میشدم قلبم تند میزد نکنه ... نکنه دوسش داشته باشم !!!!!
نه نه امکان نداره .
اخه چجوری ، من اون رو دیروز دیدم و حتی اسمشم نمیدونم.
رفتم سمت اتاقش و درش رو آروم باز کردم.
خواب بود. توی خواب مثل فرشته ها بود .
خیلی زیبا و بی نقص بود.
ناخدا گاه لبخندی زدم .
یکدفعه به خودم آمدم و در رو بستم و رفتم توی حال.
خانم او ( همون خدمتکاره) امد و سلام کرد و گفت :
& سلام آقا. صبح تون بخیر.
_سلام.
&بفرمائید بشینید تا صبحونه رو براتون بیارم.
_چشم ممنون .
یکم که ساکت شد گفتم :
_ خانم او ... لطفا برید اون دختر رو بیدار کنید و صبحونه رو براش ببرید و وقتی من رفتم به یکی از بادیگاردا بگید که بیارتش مدرسه . حتما هواستون بهش باشه.
خانم او لبخندی زد و گفت:
_بله حتما .
صبحونه رو خوردم و بلند شدم رفتم سمت در و کفشم رو پوشیدم خواستم برم که دیدم صدای دختر آمد
سرم رو از کنار در رد کردم و یواشکی دیدش زدم.
دختر ریزی بود جسه ی کوچیکی داشت و لاغر بود.
شاید قدش تا روی کمرم باشه .
لبخندی زدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم .
تا خواست که حرکت کنه گفتم :
_صبر کن
۴۵.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.