دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#art12
"ویو تهیونگ"
جفتمون روی مبل ،روبه روی هم نشسته بودیم
من بی صبرانه منتظر بودم تا درمورد حرفایی که زده بود توضیح بده،ولی اون به زمین خیره شده بود و گاهی هم گریه میکرد
تهیونگ:خب؟
ولی اون بازم حرف نزد
تهیونگ:حرف بزن!
بوسام:چی بگم؟
تهیونگ:درمورد چرت و پرت هایی که توی اتاق گفتی!
بوسام:تو فکر میکنی حرفام چرت و پرته؟
تهیونگ:معلومه!و اینو بدون،هیچکس حق نداره با بورام من شوخی کنه!
بوسام:من هیچ شوخی ای نکردم!
تهیونگ:پس؟
بوسام:من بورامم!همون که تو دنبالش میگردی!ولی...با این فرق که من از یه بعد دیگه از زمانم...و بورامی که توی همین دنیا بوده درواقع همون روح مرگه!
تهیونگ:یه بعد دیگه؟منظورت...دنیای موازی عه؟
بوسام:نه!درک کردنش برای تو خیلی سخته!پس بیا راجبش حرف نزنیم!
تهیونگ:...
بوسام:همه چی از روزی شروع شد که من عاشق تهیونگ شدم!حاضر بودم همه کارواسش بکنم...ولی خب!انگار اون من و نمیدید...همونقدر که من دوسش داشتم...اون یکی دیگه رو دوست داشت!من شاهدخت بودم...و مامانم هم ملکه!مامانم مجبورم کرد که با جونگ کوک ازدواج کنم!جونگ کوک پسر خوبی بود؟ولی از نظر یه دوست!من و اون دوستای خوبی بودیم...!ولی خب...جونگ کوک هم موافق بود و قبلا بهم گفته بود ولی من توجه ای نکردم!خب من تهیونگ و دوست داشتم،نمیتونستم که به یه نفر دیگه فکر کنم،میتونستم؟معلومه که نه!...من و جونگ کوک چند وقتی باهم نامزد بودیم،تا اینکه یه ادم...اونم دختر وارد دنیای ما شد!جونگ کوک دیگه به من فکر نکرد و عاشق اون شد!و البته من خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم!چند وقتی از وجود اون ادم گذشت،تا اینکه کم کم بقیه خون اشام ها با خبر شدن!
با اینکه ما زیاد به قوانین پایبند نبودیم،ولی مامانم اینو خوب میدونست که اگه جونگ کوک و اون دختر باهم ازدواج کنن دیگه نمیتونه برای نزدیک شدن من به تهیونگ مقاومت کنه!مامانم مخالف بود چون تهیونگ یه نیمه خون اشامه!و مامانم نمیخواست من با یه نیمه خون اشام زندگی کنم!ولی من هیچ اهمیتی نمیدادم...چون من واقعا اونو دوسش داشتم!
مامانم به اون دختر گفت یا از دنیای ما میره بیرون...یا میکشتش!
منم احمق بودم!
برای اینکه با جونگ کوک ازدواج نکنم بهشون پیشنهاد فرار از این دنیا رو دادم!اونا هم قبول کردن!
سه تایی باهم از دنیای خون اشام ها فرار کردیم و اون دوتا فکر میکردن که به ته خوشخبتی رسیدن!ولی...
تهیونگ:نمیخواد توضیح بدی...بقیش و میدونم!
چند وقتی اونجا بودین تا اینکه به خون احتیاج پیدا کردین و یکیتون نزدیک یه ادم شد و خواست خونش و بخوره ولی قبلش اون ادم کلی جیغ و داد کرد و حتی فرصت هیپنوتیزمش هم نداشتین!تا اینکه بعدش ادما با خبر شدن و فهمیدن که اون دختر عاشق یه خون اشام شده !
#art12
"ویو تهیونگ"
جفتمون روی مبل ،روبه روی هم نشسته بودیم
من بی صبرانه منتظر بودم تا درمورد حرفایی که زده بود توضیح بده،ولی اون به زمین خیره شده بود و گاهی هم گریه میکرد
تهیونگ:خب؟
ولی اون بازم حرف نزد
تهیونگ:حرف بزن!
بوسام:چی بگم؟
تهیونگ:درمورد چرت و پرت هایی که توی اتاق گفتی!
بوسام:تو فکر میکنی حرفام چرت و پرته؟
تهیونگ:معلومه!و اینو بدون،هیچکس حق نداره با بورام من شوخی کنه!
بوسام:من هیچ شوخی ای نکردم!
تهیونگ:پس؟
بوسام:من بورامم!همون که تو دنبالش میگردی!ولی...با این فرق که من از یه بعد دیگه از زمانم...و بورامی که توی همین دنیا بوده درواقع همون روح مرگه!
تهیونگ:یه بعد دیگه؟منظورت...دنیای موازی عه؟
بوسام:نه!درک کردنش برای تو خیلی سخته!پس بیا راجبش حرف نزنیم!
تهیونگ:...
بوسام:همه چی از روزی شروع شد که من عاشق تهیونگ شدم!حاضر بودم همه کارواسش بکنم...ولی خب!انگار اون من و نمیدید...همونقدر که من دوسش داشتم...اون یکی دیگه رو دوست داشت!من شاهدخت بودم...و مامانم هم ملکه!مامانم مجبورم کرد که با جونگ کوک ازدواج کنم!جونگ کوک پسر خوبی بود؟ولی از نظر یه دوست!من و اون دوستای خوبی بودیم...!ولی خب...جونگ کوک هم موافق بود و قبلا بهم گفته بود ولی من توجه ای نکردم!خب من تهیونگ و دوست داشتم،نمیتونستم که به یه نفر دیگه فکر کنم،میتونستم؟معلومه که نه!...من و جونگ کوک چند وقتی باهم نامزد بودیم،تا اینکه یه ادم...اونم دختر وارد دنیای ما شد!جونگ کوک دیگه به من فکر نکرد و عاشق اون شد!و البته من خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم!چند وقتی از وجود اون ادم گذشت،تا اینکه کم کم بقیه خون اشام ها با خبر شدن!
با اینکه ما زیاد به قوانین پایبند نبودیم،ولی مامانم اینو خوب میدونست که اگه جونگ کوک و اون دختر باهم ازدواج کنن دیگه نمیتونه برای نزدیک شدن من به تهیونگ مقاومت کنه!مامانم مخالف بود چون تهیونگ یه نیمه خون اشامه!و مامانم نمیخواست من با یه نیمه خون اشام زندگی کنم!ولی من هیچ اهمیتی نمیدادم...چون من واقعا اونو دوسش داشتم!
مامانم به اون دختر گفت یا از دنیای ما میره بیرون...یا میکشتش!
منم احمق بودم!
برای اینکه با جونگ کوک ازدواج نکنم بهشون پیشنهاد فرار از این دنیا رو دادم!اونا هم قبول کردن!
سه تایی باهم از دنیای خون اشام ها فرار کردیم و اون دوتا فکر میکردن که به ته خوشخبتی رسیدن!ولی...
تهیونگ:نمیخواد توضیح بدی...بقیش و میدونم!
چند وقتی اونجا بودین تا اینکه به خون احتیاج پیدا کردین و یکیتون نزدیک یه ادم شد و خواست خونش و بخوره ولی قبلش اون ادم کلی جیغ و داد کرد و حتی فرصت هیپنوتیزمش هم نداشتین!تا اینکه بعدش ادما با خبر شدن و فهمیدن که اون دختر عاشق یه خون اشام شده !
۹.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.