Pt39
{از زبان یونگی} داشتم دم میکشیدم ک صدایی از تو پذیرایی اومد اعظم خانم: شمسی بلند شد رف بیرون کنترل قطع کرد ا/ت:بابا اگر کنترل قطع نمیشد این نصرت خانم تا فردا میخوند.بلند شدم رفتن پایین دیدم همه نشستن سر سفره من:ولی شام ندادنا عباس اقا:بهتر فردا شب باید بریم خونه باچناقم از الان اماده شد رفتیم اونجا همه چی بدون هیچ تعارفی بره این تو پدرام: تو اون قابلمه چیه ا/ت:اش لبو اعظم خانم: ضغرا داد گف بیارم وایس پسرم ولی دلم خنک شد ب اقدس نداد یاع یاع یونگی: سلام اغظم خانم: عه پسرم بیا ک مادر زنت خیلی دوست داره بیا بشین ی سوخت گیری بکن رفتم سر سفره ک اعظم خانم شروع کردن کشیدن اش همه مشغول خوردن بودیم ک یونگی: چرا نمیخوری من: ها..من...هیچی ...من میرم بخوابم برا فردا شب ک دوباره میخوام پست بزارم اماده باشم پدرام: الکی میگه بابا این از اش لبو بدش میاد من: حرففففففف نزن این دفعه میندازمت خونه شمسی کرها
۵.۸k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.