امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت دوم
چشم هام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم
روی دیوار ها پر از نقاشی های قدیمی با آویز های سنتی. شمشیر سامورایی که رویش نوشته بود..هیکاری.. .
اسم هیکاری برام خیلی آشناست. از جام بلند شدم که سرم از شدت درد داشت منفجر میشد
×بانوی من...
چی؟کی اینو گفت؟دوباره به اطرافم نگاه کردم که یک زن میان سال با هانفوی آبی تیره با گل دوزی کنار من نشسته بود و با حیرت منو نگاه میکرد.
دستم رو آوردم بالا و گفتم
+سلام
اون زن شروع کرد به جیغ زدن و از اون اتاق رفت بیرون
سر جایم ایستادم و شروع کردم به قدم زدن اطراف اتاق.
فضای عجیبی داشت انگار داخل اتاق های قدیمی زمان سامورایی ها بودم ،در اصل من الان توی جاده میبودم ،جایی که قرار بود با ماشین تصادف کنم. به مچ دستم نگاه کردم و اون ساعت رو دیدم که دارد برعکس میچرخد، چرا؟
روبه روی من یک آینه بود، بهش نگاهی انداختم که یک دختر زیبا،پوستی به سفیدی برف،لب هایی به قرمزی خون،چشم هایی که انگار مروارید سیاه بودنند
این کیه؟ صبر کن... دوباره با ساعت نگاه کردم و دوباره به آینه نگاه کردم.
من...موفق...شدم...در زمان سفر کنم یا تناسخ پیدا کردم؟
ویو شیئوری:
امپراطور من رو به قصر احضار کردن و گفتند که کارم دارند.
به امپراطور تعظیم کردم و جلویشان نشستم.
÷خب شیئوری عزیز،حتما میدونی که برای چی گفتم بیای اینجا
_راستشو بخواین ،نه نمیدونم
امپراتور لبخندی زد و گفت
÷میدونی من پسر زیاد دارم ولی هیچکدومشون مناسب پادشاهی نیستند.
سرم رو پایین گرفتم، منظورشون رو اصلا نمیفهمیدم
÷بخوام روراست باشم وقتی کار های تورو دیدم متوجه شدم که واقعا امپراطور خوبی میشی.
_منظورتون رو متوجه نمیشم
÷منظورم اینکه میخوام تو جانشین من باشی.
سرم رو بلند کردم و به امپراطور نگاه کردم و گفتم
_ولی من شایسته ای......
×امپراطور_امپراطور
یک خدمتکار وارد اتاق شد و به امپراطور و من تعظیم کرد و گفت
×بانو هیکاری بههوش اومدن....
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
لایک و کامنت یادتون نره♡
پارت دوم
چشم هام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم
روی دیوار ها پر از نقاشی های قدیمی با آویز های سنتی. شمشیر سامورایی که رویش نوشته بود..هیکاری.. .
اسم هیکاری برام خیلی آشناست. از جام بلند شدم که سرم از شدت درد داشت منفجر میشد
×بانوی من...
چی؟کی اینو گفت؟دوباره به اطرافم نگاه کردم که یک زن میان سال با هانفوی آبی تیره با گل دوزی کنار من نشسته بود و با حیرت منو نگاه میکرد.
دستم رو آوردم بالا و گفتم
+سلام
اون زن شروع کرد به جیغ زدن و از اون اتاق رفت بیرون
سر جایم ایستادم و شروع کردم به قدم زدن اطراف اتاق.
فضای عجیبی داشت انگار داخل اتاق های قدیمی زمان سامورایی ها بودم ،در اصل من الان توی جاده میبودم ،جایی که قرار بود با ماشین تصادف کنم. به مچ دستم نگاه کردم و اون ساعت رو دیدم که دارد برعکس میچرخد، چرا؟
روبه روی من یک آینه بود، بهش نگاهی انداختم که یک دختر زیبا،پوستی به سفیدی برف،لب هایی به قرمزی خون،چشم هایی که انگار مروارید سیاه بودنند
این کیه؟ صبر کن... دوباره با ساعت نگاه کردم و دوباره به آینه نگاه کردم.
من...موفق...شدم...در زمان سفر کنم یا تناسخ پیدا کردم؟
ویو شیئوری:
امپراطور من رو به قصر احضار کردن و گفتند که کارم دارند.
به امپراطور تعظیم کردم و جلویشان نشستم.
÷خب شیئوری عزیز،حتما میدونی که برای چی گفتم بیای اینجا
_راستشو بخواین ،نه نمیدونم
امپراتور لبخندی زد و گفت
÷میدونی من پسر زیاد دارم ولی هیچکدومشون مناسب پادشاهی نیستند.
سرم رو پایین گرفتم، منظورشون رو اصلا نمیفهمیدم
÷بخوام روراست باشم وقتی کار های تورو دیدم متوجه شدم که واقعا امپراطور خوبی میشی.
_منظورتون رو متوجه نمیشم
÷منظورم اینکه میخوام تو جانشین من باشی.
سرم رو بلند کردم و به امپراطور نگاه کردم و گفتم
_ولی من شایسته ای......
×امپراطور_امپراطور
یک خدمتکار وارد اتاق شد و به امپراطور و من تعظیم کرد و گفت
×بانو هیکاری بههوش اومدن....
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
لایک و کامنت یادتون نره♡
۳۷۴
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.