رمان عشق لجباز من
پارت ۵۳
راه افتادیم رسیدیم
یه لحظه صدای جیغ کشیدن شنیدیم
من:محراب به خدا صدای دیاناس
محراب:نه داداش نگران نباش
رفتیم سمت صدا پشت ساختمون
دوتا پسر بودن داشتن به دیانا و مهشاد دست میزدن
سریع دوییدیم سمتشون و پسرا رو زدیم و دست دیانا و مهشادو گرفتیم اومدیم تو ماشین
دیانا و مهشاد داشتن گریه میکردن منو و محراب بغلشون کردیم
دیانا نشست رو پام و سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد گریه کردن
من:این طوری حواست بود؟
دیا:به خدا نمیدونستم این طوری میشه خودمم ترسیدم
محراب:مهشاد چی شد این طوری شد؟
مهشاد:اومدیم بیرون شما بیایید دنبالمون یه دفعه دستمونو کشیدن پشت ساختمون دیگه کاری از دستمون بر نمیومد
محراب:مگه قرار نبود حواستون باشه هان؟(با داد)
مهشاد و دیانا هم ساکت شدن
من:محراب سرشون داد نزن تقصیر اینا نبوده که
محراب:ارسلان چرا نمیفهمی اگه یه ثانیه دیر تر رسیده بودیم بدبخت شده بودیم
من:حالا اعصاب خودتو خورد نکن ساعت نزدیکای چهار صبحه برو خونه
محراب:بش
رفتیم خونه
دیانا
خودمم از این اتفاق شکه شده بودم
رفتم ارایشمو پاک کردم و لباسامو با لباس خونه عوض کردم و رفتم رو تخت توی بغل ارسلان
ارسلان:الان منم حق دارم باهات قهر کنم؟
من:نه تولو خدا قهل نکون🥺
ارسلان:خودتم لوس نکن از دستت عصبی ام
من:چشم🥺
ارسلان:چشاتو اینطوری نکن دلم میره واست😂اصلا باهات قهرم
ارسلان پشتشو کرد بهم
من:ارسلان🥺دلت میاد؟ 🥺
ارسلان:اره دلم میاد فقط نمیتونم چشای مظلومت رو ببینم😂
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
راه افتادیم رسیدیم
یه لحظه صدای جیغ کشیدن شنیدیم
من:محراب به خدا صدای دیاناس
محراب:نه داداش نگران نباش
رفتیم سمت صدا پشت ساختمون
دوتا پسر بودن داشتن به دیانا و مهشاد دست میزدن
سریع دوییدیم سمتشون و پسرا رو زدیم و دست دیانا و مهشادو گرفتیم اومدیم تو ماشین
دیانا و مهشاد داشتن گریه میکردن منو و محراب بغلشون کردیم
دیانا نشست رو پام و سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد گریه کردن
من:این طوری حواست بود؟
دیا:به خدا نمیدونستم این طوری میشه خودمم ترسیدم
محراب:مهشاد چی شد این طوری شد؟
مهشاد:اومدیم بیرون شما بیایید دنبالمون یه دفعه دستمونو کشیدن پشت ساختمون دیگه کاری از دستمون بر نمیومد
محراب:مگه قرار نبود حواستون باشه هان؟(با داد)
مهشاد و دیانا هم ساکت شدن
من:محراب سرشون داد نزن تقصیر اینا نبوده که
محراب:ارسلان چرا نمیفهمی اگه یه ثانیه دیر تر رسیده بودیم بدبخت شده بودیم
من:حالا اعصاب خودتو خورد نکن ساعت نزدیکای چهار صبحه برو خونه
محراب:بش
رفتیم خونه
دیانا
خودمم از این اتفاق شکه شده بودم
رفتم ارایشمو پاک کردم و لباسامو با لباس خونه عوض کردم و رفتم رو تخت توی بغل ارسلان
ارسلان:الان منم حق دارم باهات قهر کنم؟
من:نه تولو خدا قهل نکون🥺
ارسلان:خودتم لوس نکن از دستت عصبی ام
من:چشم🥺
ارسلان:چشاتو اینطوری نکن دلم میره واست😂اصلا باهات قهرم
ارسلان پشتشو کرد بهم
من:ارسلان🥺دلت میاد؟ 🥺
ارسلان:اره دلم میاد فقط نمیتونم چشای مظلومت رو ببینم😂
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۲۴.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.