بی رحم تر از همه پارت ۱۴۱
از زبان جیمین:
داشتم میرفتم دستشویی... وقتی برگشتم بوی دود حس کردم!... عجیب بود!... دویدم سمت در خروجی... دیدم از بالای در داره دود میاد داخل!!!!... درو کشیدم اما باز نشد!... نمیدونستم آتیش از کجا میاد فقط دویدم داخل تالار بین مهمونا.....داد زدم: آتیش سوزی شده همگی بریم بیروووون!!!!!!!!!... سر و صدا و جیغ جمعیت بلند شد... همه گیج و سردرگم شدن... خیلیا به طرف در خروجی رفتن اما باز نمیشد..آتیش خیلی سریع زبانه میکشید!....و دودش از درها و پنجره ها به داخل نفوذ میکرد.
از زبان شوگا:
وقتی این وضعیتو دیدم تنها کسی که ذهنم رسید هی سونگ بود! مطمئن بودم که کار خودشه...ات رو با زحمت پیدا کردم... تالا پر از دود شده بود عملا همگی گیر افتاده بودیم... ات خیلی میترسید ...گفت: اینجا چه خبره؟ الان هممون میمیریم
شوگا: خواهش میکنم آروم باش یه کاریش میکنیم....نترس
جونگکوک دوید طرف من و گفت: هیونگ در خروجی باز نمیشه!!!!..ات رو گذاشتم پیشش و گفتم: تو همراه ات بمون...من میرم ببینم چیکار میتونم بکنم...
از زبان تهیونگ:
خیلی وضعیت بدی بود هنوز هیچکس نتونسته بود راهی به بیرون باز کنه... همه از شدت ترس دست و پاشونو گم کرده بودن... جیمین به آتش نشانی زنگ زد ولی تا میرسیدن یکم زمان میبرد...هایون که همش همراه من بود و دنبالم میدوید دستمو گرفت و گفت: تهیونگ باید چیکار کنیم؟؟؟!!
برگشتم بهش گفتم: تو برو پیش پدر مادر و خواهرت.....پیش اونا امن تره...به در و پنجره ها نزدیک نشو......دودش زیاده تنفستو برات سخت میکنه!!!!
هایون: تو چی؟؟!
تهیونگ: من خوبم هایون....فقط بزار دنبال یه راه فرار بگردم....خواهش میکنم برو!
از زبان جونگکوک:
ات همش میخواست دنبال شوگا بره... دود دیگه داشت همه رو به سرفه مینداخت... مجبور شدم یکم لحنمو تندتر کنم که آروم بگیره.... گفتم اتتتتتت!!!! تو این وضعیت باید تورو آروم کنم یا کمک کنم از اینجا بریییم؟؟؟؟!!!!! نمیخوای آروم باشی؟؟؟! اگه خیلی به دود نزدیک بشی برای بچه خطرناکه یعنی خودت اینو نمیدونی؟؟؟!
ات با چشمای خیس از اشکش گفت: من میترسم!
جونگکوک: نترس...آروم باش...
از زبان جیمین:
رفتم بقیه تالار رو چک کردم یه در دیگه پیدا کردم... کوچیک بود... با تفنگم قفلشو شکستم و با لگد به در زدم که آتیش به داخل شراره کشید!!!!!...شدیداً سرفه میزدم ... تمام ریه هام و دود برداشته بود...
از اونجا دور شدم.....رفتم پیش جونگکوک؛ گفتم بیا بریم شاید کپسول پیدا بشه راهو باز کنیم
جونگکوک: بریم...
کلی گشتیم چن تا کپسول پیدا کردیم... جونگکوک یکیشو برداشت و امتحانش کرد و گفت: لعنتی....اینا خالیه...
جیمین: مطمئنی؟ همشو امتحان کن شاید یکیش پر باشه
جونگکوک با عصبانیت داد میزد و میگفت: لعنتتتتتت... همشون خالیه... حالا باید چه غلطی بکنیم؟؟!!!!!
جیمین: نمیدونم... چیزی به ذهنم نمیرسه...
از زبان شوگا:
آتیش انقد جلو اومده بود که نمیشد حتی به در خروجی نزدیک شد... تماما شعله ور شده بود... خیلی از مهمونا تنفسشون مشکل پیدا کرده بود و روی زمین نشسته بودن و سرفه میزدن... تهیونگ حالش خوب نبود یه گوشه افتاده بود و خیلی شدید سرفه میزد!!!!!!... سینش به خس خس افتاده بود... خودمم به زور سرپا بودم... رفتم پیشش و دستشو گرفتم گفتم: بلند شو پسر... هایون اونجا منتظرته... هانا به زور نگهش داشته!.......داره گریه میکنه...
تهیونگ به سمت هایون نگاه کرد و دستمو گرفت... گفت میخوام بلند شم...ام...اما.....نفس ندارم... همش سرفه میکر... خودم زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم بردم نشوندمش رو یه صندلی... جیمین رو صدا زدم بیاد پیشش... ات تنهایی وسط تالار نشسته بود و با یه دستمال جلوی دهنشو گرفته بود و سرفه میزد..
فقط دعا میکردم از این وضعیت خلاص بشیم تا باعث و بانیشو به صلابه بکشم!... یه دفعه یادم افتاد که پلیس نباید بیاد اینجا... البته مشکل ما هایون و خانوادشن... وگرنه بقیمون موردی نداره...باید هر طور شده اونا رو قبل از همه از اینجا میفرستادیم بیرون...اما خودمم به نفس نفس افتاده بودم... جونگکوک از پشت سر دوید سمتم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: هیونگ حالت خوبه؟؟!
شوگا: منو ول کن...میتونم دووم بیارم... حتما تا الان نیروهای پلیس از این آتیش سوزی باخبر شدن...هرطور که شده... حتی به قیمت جونت باید هایون و خانوادشو از اینجا ببری بیرون...فقط همینو ازت میخوام... نباید پلیس بفهمه امشب عروسی هایون و تهیونگ بوده... برو!
جونگکوک: با.. باشه هیونگ...
از زبان جونگکوک:
رفتم پیش هایونکه همراه خانوادش کنار هم بودن... بهش گفتم: عجله کنید!.....باید از اینجا ببرمتون بیرون
هایون: چجوری؟؟!
جونگکوک: نمیدونم...باید کمکم کنی
هایون: اما تهیونگ چی؟؟
جونگکوک: فعلا شما مهمترین!....نیروهای پلیس نباید ببیننتون!
داشتم میرفتم دستشویی... وقتی برگشتم بوی دود حس کردم!... عجیب بود!... دویدم سمت در خروجی... دیدم از بالای در داره دود میاد داخل!!!!... درو کشیدم اما باز نشد!... نمیدونستم آتیش از کجا میاد فقط دویدم داخل تالار بین مهمونا.....داد زدم: آتیش سوزی شده همگی بریم بیروووون!!!!!!!!!... سر و صدا و جیغ جمعیت بلند شد... همه گیج و سردرگم شدن... خیلیا به طرف در خروجی رفتن اما باز نمیشد..آتیش خیلی سریع زبانه میکشید!....و دودش از درها و پنجره ها به داخل نفوذ میکرد.
از زبان شوگا:
وقتی این وضعیتو دیدم تنها کسی که ذهنم رسید هی سونگ بود! مطمئن بودم که کار خودشه...ات رو با زحمت پیدا کردم... تالا پر از دود شده بود عملا همگی گیر افتاده بودیم... ات خیلی میترسید ...گفت: اینجا چه خبره؟ الان هممون میمیریم
شوگا: خواهش میکنم آروم باش یه کاریش میکنیم....نترس
جونگکوک دوید طرف من و گفت: هیونگ در خروجی باز نمیشه!!!!..ات رو گذاشتم پیشش و گفتم: تو همراه ات بمون...من میرم ببینم چیکار میتونم بکنم...
از زبان تهیونگ:
خیلی وضعیت بدی بود هنوز هیچکس نتونسته بود راهی به بیرون باز کنه... همه از شدت ترس دست و پاشونو گم کرده بودن... جیمین به آتش نشانی زنگ زد ولی تا میرسیدن یکم زمان میبرد...هایون که همش همراه من بود و دنبالم میدوید دستمو گرفت و گفت: تهیونگ باید چیکار کنیم؟؟؟!!
برگشتم بهش گفتم: تو برو پیش پدر مادر و خواهرت.....پیش اونا امن تره...به در و پنجره ها نزدیک نشو......دودش زیاده تنفستو برات سخت میکنه!!!!
هایون: تو چی؟؟!
تهیونگ: من خوبم هایون....فقط بزار دنبال یه راه فرار بگردم....خواهش میکنم برو!
از زبان جونگکوک:
ات همش میخواست دنبال شوگا بره... دود دیگه داشت همه رو به سرفه مینداخت... مجبور شدم یکم لحنمو تندتر کنم که آروم بگیره.... گفتم اتتتتتت!!!! تو این وضعیت باید تورو آروم کنم یا کمک کنم از اینجا بریییم؟؟؟؟!!!!! نمیخوای آروم باشی؟؟؟! اگه خیلی به دود نزدیک بشی برای بچه خطرناکه یعنی خودت اینو نمیدونی؟؟؟!
ات با چشمای خیس از اشکش گفت: من میترسم!
جونگکوک: نترس...آروم باش...
از زبان جیمین:
رفتم بقیه تالار رو چک کردم یه در دیگه پیدا کردم... کوچیک بود... با تفنگم قفلشو شکستم و با لگد به در زدم که آتیش به داخل شراره کشید!!!!!...شدیداً سرفه میزدم ... تمام ریه هام و دود برداشته بود...
از اونجا دور شدم.....رفتم پیش جونگکوک؛ گفتم بیا بریم شاید کپسول پیدا بشه راهو باز کنیم
جونگکوک: بریم...
کلی گشتیم چن تا کپسول پیدا کردیم... جونگکوک یکیشو برداشت و امتحانش کرد و گفت: لعنتی....اینا خالیه...
جیمین: مطمئنی؟ همشو امتحان کن شاید یکیش پر باشه
جونگکوک با عصبانیت داد میزد و میگفت: لعنتتتتتت... همشون خالیه... حالا باید چه غلطی بکنیم؟؟!!!!!
جیمین: نمیدونم... چیزی به ذهنم نمیرسه...
از زبان شوگا:
آتیش انقد جلو اومده بود که نمیشد حتی به در خروجی نزدیک شد... تماما شعله ور شده بود... خیلی از مهمونا تنفسشون مشکل پیدا کرده بود و روی زمین نشسته بودن و سرفه میزدن... تهیونگ حالش خوب نبود یه گوشه افتاده بود و خیلی شدید سرفه میزد!!!!!!... سینش به خس خس افتاده بود... خودمم به زور سرپا بودم... رفتم پیشش و دستشو گرفتم گفتم: بلند شو پسر... هایون اونجا منتظرته... هانا به زور نگهش داشته!.......داره گریه میکنه...
تهیونگ به سمت هایون نگاه کرد و دستمو گرفت... گفت میخوام بلند شم...ام...اما.....نفس ندارم... همش سرفه میکر... خودم زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم بردم نشوندمش رو یه صندلی... جیمین رو صدا زدم بیاد پیشش... ات تنهایی وسط تالار نشسته بود و با یه دستمال جلوی دهنشو گرفته بود و سرفه میزد..
فقط دعا میکردم از این وضعیت خلاص بشیم تا باعث و بانیشو به صلابه بکشم!... یه دفعه یادم افتاد که پلیس نباید بیاد اینجا... البته مشکل ما هایون و خانوادشن... وگرنه بقیمون موردی نداره...باید هر طور شده اونا رو قبل از همه از اینجا میفرستادیم بیرون...اما خودمم به نفس نفس افتاده بودم... جونگکوک از پشت سر دوید سمتم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: هیونگ حالت خوبه؟؟!
شوگا: منو ول کن...میتونم دووم بیارم... حتما تا الان نیروهای پلیس از این آتیش سوزی باخبر شدن...هرطور که شده... حتی به قیمت جونت باید هایون و خانوادشو از اینجا ببری بیرون...فقط همینو ازت میخوام... نباید پلیس بفهمه امشب عروسی هایون و تهیونگ بوده... برو!
جونگکوک: با.. باشه هیونگ...
از زبان جونگکوک:
رفتم پیش هایونکه همراه خانوادش کنار هم بودن... بهش گفتم: عجله کنید!.....باید از اینجا ببرمتون بیرون
هایون: چجوری؟؟!
جونگکوک: نمیدونم...باید کمکم کنی
هایون: اما تهیونگ چی؟؟
جونگکوک: فعلا شما مهمترین!....نیروهای پلیس نباید ببیننتون!
۱۲.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.