عشق و تنفر پارت ۵
ویو سوشا
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم پایین تصمیم گرفتم برای خاله صبحونه درست کنم میزو چیدم که دیدم اومد پایین
خ س : وای سوشا خانوم چه کرده
سوشا : (خنده)
خ س : مگه امروز شرکت نمیری ؟
سوشا : نه امروز تعطیله
خ س : باشه خب عزیزم من دیگه دارم میرم مراقب خودت باش
سوشا : تو هم همینطور خاله جان
خالم رفت و زنگ زدم به جیمین ببینم امروز اونم میاد
جیمین : بله
سوشا : سلام جیمین شی
جیمین : سلام
سوشا : میتونی امروز بیای اینجا
جیمین : نه امروز هایون (خواهرش) از آمریکا میاد
سوشا : عه چه خوب پس سلام منو بهش برسون
جیمین : حتما بای
سوشا : بای
رفتم خونه رو تمیز کردم و غذا درست کردم تا بیاد
ویو یونگی
امروز قرار بود برم خونه سوشا یه حسی بهم میگفت دوسش دارم رفتم یه لباس خوب پوشیدم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم
ویو سوشا
یه هودی صورتی پوشیدم و از اونجایی که بلند بود نیازی نبود شلوار بپوشم دیدم زنگ خونه رو میزنن رفتم درو باز کردم یونگی بود
سوشا : سلام خوش اومدی
یونگی : سلام مرسی
ناخودآگاه بغلش کردم و سریع ازش جدا شدم
سوشا : خب بیا تو
تو شوک بودم
ویو یونگی
رفتم دیدم روی میز پر از نارنگیه
یونگی : تو از کجا میدونستی من نارنگی دوست دارم
سوشا : واقعا منم خیلی دوست دارم پس اگه خوشت میاد همش مال تو
یونگی : وای مرسی (کیوت)
سوشا : خیلی کیوت شده بود دلم میخواست بخورمش
یونگی : تازه فهمیدم چیکار کردم و سریع به حالت اولم برگشتم
سوشا : خب نظرت چیه گیم بازی کنیم ؟
یونگی : آره خوبه سر چی شرط ببندیم
سوشا : خب اگه من برنده شدم باید فردا ببریم شهر بازی و اگه تو برنده شدی برات کلی نارنگی میخرم
یونگی : قبوله
۶ دور بازی کردیم ۳ دورش رو من بردم ۳ دورش رو سوشا
سوشا : خب مثل اینکه مساوی شدیم
یونگی : آره پس باید هردو کار رو انجام بدیم بیا بریم نارنگی بخریم
سوشا : بریم
رفتیم بیرون و رفتم مغازه و کلی نارنگی خریدم و دیدم جایی که مامان و بابامو خاک کردن دقیقا اونجاست
سوشا : یونگی تو برو من خودم میرم خونه
یونگی : باشه
تصمیم گرفتم نرم میترسم اتفاقی براش بیوفته همونجا وایسادم
ویو سوشا
رفتم و تا خاک مامان و بابامو دیدم قلبم آتیش گرفت
سوشا : مامان بابا چرا تنهام گذاشتین چرا ولم کردین چرا نیستین که موفقیت هامو ببینین مامان دلم برات خیلی تنگ شده کاس میتونستم یه بار دیگه ببینمت (گریه)
همینجوری داشتم گریه میکردم که دیدم یکی بغلم کرد یونگی بود
ویو یونگی
رفتم دنبالش دیدم یه جا نشست و میگفت مامان و بابا فهمیدم مامان و باباش مردن گریه هاش قلبمو به درد میآورد باید یه کاری کنم که از ته دلش خوشحال بشه آها چند روز دیگه بهش اعتراف میکنم رفتم بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم
یونگی : گریه نکن بیا ببرمت خونه .....
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم پایین تصمیم گرفتم برای خاله صبحونه درست کنم میزو چیدم که دیدم اومد پایین
خ س : وای سوشا خانوم چه کرده
سوشا : (خنده)
خ س : مگه امروز شرکت نمیری ؟
سوشا : نه امروز تعطیله
خ س : باشه خب عزیزم من دیگه دارم میرم مراقب خودت باش
سوشا : تو هم همینطور خاله جان
خالم رفت و زنگ زدم به جیمین ببینم امروز اونم میاد
جیمین : بله
سوشا : سلام جیمین شی
جیمین : سلام
سوشا : میتونی امروز بیای اینجا
جیمین : نه امروز هایون (خواهرش) از آمریکا میاد
سوشا : عه چه خوب پس سلام منو بهش برسون
جیمین : حتما بای
سوشا : بای
رفتم خونه رو تمیز کردم و غذا درست کردم تا بیاد
ویو یونگی
امروز قرار بود برم خونه سوشا یه حسی بهم میگفت دوسش دارم رفتم یه لباس خوب پوشیدم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم
ویو سوشا
یه هودی صورتی پوشیدم و از اونجایی که بلند بود نیازی نبود شلوار بپوشم دیدم زنگ خونه رو میزنن رفتم درو باز کردم یونگی بود
سوشا : سلام خوش اومدی
یونگی : سلام مرسی
ناخودآگاه بغلش کردم و سریع ازش جدا شدم
سوشا : خب بیا تو
تو شوک بودم
ویو یونگی
رفتم دیدم روی میز پر از نارنگیه
یونگی : تو از کجا میدونستی من نارنگی دوست دارم
سوشا : واقعا منم خیلی دوست دارم پس اگه خوشت میاد همش مال تو
یونگی : وای مرسی (کیوت)
سوشا : خیلی کیوت شده بود دلم میخواست بخورمش
یونگی : تازه فهمیدم چیکار کردم و سریع به حالت اولم برگشتم
سوشا : خب نظرت چیه گیم بازی کنیم ؟
یونگی : آره خوبه سر چی شرط ببندیم
سوشا : خب اگه من برنده شدم باید فردا ببریم شهر بازی و اگه تو برنده شدی برات کلی نارنگی میخرم
یونگی : قبوله
۶ دور بازی کردیم ۳ دورش رو من بردم ۳ دورش رو سوشا
سوشا : خب مثل اینکه مساوی شدیم
یونگی : آره پس باید هردو کار رو انجام بدیم بیا بریم نارنگی بخریم
سوشا : بریم
رفتیم بیرون و رفتم مغازه و کلی نارنگی خریدم و دیدم جایی که مامان و بابامو خاک کردن دقیقا اونجاست
سوشا : یونگی تو برو من خودم میرم خونه
یونگی : باشه
تصمیم گرفتم نرم میترسم اتفاقی براش بیوفته همونجا وایسادم
ویو سوشا
رفتم و تا خاک مامان و بابامو دیدم قلبم آتیش گرفت
سوشا : مامان بابا چرا تنهام گذاشتین چرا ولم کردین چرا نیستین که موفقیت هامو ببینین مامان دلم برات خیلی تنگ شده کاس میتونستم یه بار دیگه ببینمت (گریه)
همینجوری داشتم گریه میکردم که دیدم یکی بغلم کرد یونگی بود
ویو یونگی
رفتم دنبالش دیدم یه جا نشست و میگفت مامان و بابا فهمیدم مامان و باباش مردن گریه هاش قلبمو به درد میآورد باید یه کاری کنم که از ته دلش خوشحال بشه آها چند روز دیگه بهش اعتراف میکنم رفتم بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم
یونگی : گریه نکن بیا ببرمت خونه .....
۷.۸k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.