فیک عاشقی p38
هیونجین ویو: با نگرانی تو جنگل قدم بد میداشتم و ا.ت رو صدا میزدم اما صدایی از جانبش نمیشنیدم....
راوی: پسر همینطور با نگرانی در تاریکی شب قدم میگذاشت و اسم عشقش رو با صدای بلند صدا میزد .
اما دخترک پاسخی به پسر نمیداد .
همه نگران دختر بودند.
چه اتفاقی برای دخترک افتاده بود ؟
آیا زنده بود؟
کوک ویو: همش ازاین طرف به اون طرف قدم برمیداشتم .
خیلی نگران بودم، نمیتونستم یک جا بشینم .
کوک: من دیگه نمیتونم ساعت دوازده شد منم میرم دنبالش .
تهیونگ: بهتر نیست به مدیر خبر بدیم؟
جینا: راست میگه درسته خلاف قوانین عمل کردیم اما پای جون یک نفر وسطه ، بهتره بریم بگیم .
کوک: باشه زود باشین باید عجله کنیم نیمه شب شده(نگران)
.
.
.
مدیر: مگه بهتون نگفته بودم اون سمت جنگل نرید؟(عربده)
جینا: ببخ..شید(گریه)
هایون: لطفا ا.ت رو پیدا کنید(بغض)
مدیر:(نفس عمیق) باید با پلیس تماس بگیریم .
کوک: لطفا سریعتر ساعت یک شبه .
مدیر:(زنک زدن و گروه جست و جو اومدن)
.
.
.
پلیس: هیچ وسیله شخصی از ایشون ندارید؟
هایون: هودیش .
بفرمایید .
پلیس: ممنون، از طریق بویایی سگ ها سریعتر پیداش میکنیم.
کوک: میتونم من هم باهاتون بیام؟
پلیس: البته .
.
.
.
کوک: ا.ت، ا.ت(داد)
ا.ت کجایی؟
جواب بده(همرو با داد میگه)
کوک ویو: از گروه جلوتر میرفتم و با نگرانی همه جارو نگاه میکردم تا ا.ت رو پیدا کنم .
خیلی نگران بودم، اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
همینجوری تند و تند قدم برمیداشتم که اصلا متوجه نشدم از گروه جدا شدم و دیگه تو دیدم نیستن .
اصلا برام مهم نبود الان فقط ا.ت مهم بود .
چراغ قوه گوشیمو از اینور به اونور میچرخوندم تا ا.ت رو پیدا کنم اما خبری ازش نبود .
هرچی اسم قشنگشو صدا میزدم هیچ صدایی ازش نمیومد .
چند قدم دیگه جلو رفتم که...
.
.
.
ا.ت ویو: خدایا الان چیکار کنم .
لعنتی اینجا خیلی سرده دارم میلرزم .
خدا لعنتم کنه خدالعنت کنه همرو .
گوشیمم آنتن نمیده ، ساعت یازده شده بود .
از کنار درخت بلند شدم و سعی کردم همون مسیری رو که اومدم برگردم اما هرچی جلوتر میرفتم احساس غریبی بیشتری میکردم .
اینجا کجاست؟ من اصلا از اینجا نیومده بودم .
وایی نه . گم شدمم .
الان گه غلطی بکنم .
بغضم گرفته بود نمیتونستم جلوش رو بگیرم و همونجا کنار درخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن .
اینجا خیلی تاریکه اگه حیوونی بخم حمله کنه چی؟ اگه مار داشته باشه چی؟ خول شدم رفت ، معلومه که مار داره.
گریم شدت گرفته بود و نمیتونستم کنترلش کنم.
همینجوری داشتم گریه میکردم که احساس کردم .....
خب دیگه بستونه🗿
اون قلب کوچولورو قرمز کنین و کامنت بزارین لطفا .
خیلی کم حمایت میکنین:/
من۵۰۰ تا فالوور دارم بعد باید کلا ۳۰ تا لایک بخوره؟
یکی دیگه ۳۰۰تا فالوور داره تو چهارساعت ۷۰ تا لایک میخوره . لطفا حمایت کنید❤️
تولدمو تبریک بگین🥲
شیش روز دیگه تولدمه🥲
یک سال دیگه هم گذشت.
راوی: پسر همینطور با نگرانی در تاریکی شب قدم میگذاشت و اسم عشقش رو با صدای بلند صدا میزد .
اما دخترک پاسخی به پسر نمیداد .
همه نگران دختر بودند.
چه اتفاقی برای دخترک افتاده بود ؟
آیا زنده بود؟
کوک ویو: همش ازاین طرف به اون طرف قدم برمیداشتم .
خیلی نگران بودم، نمیتونستم یک جا بشینم .
کوک: من دیگه نمیتونم ساعت دوازده شد منم میرم دنبالش .
تهیونگ: بهتر نیست به مدیر خبر بدیم؟
جینا: راست میگه درسته خلاف قوانین عمل کردیم اما پای جون یک نفر وسطه ، بهتره بریم بگیم .
کوک: باشه زود باشین باید عجله کنیم نیمه شب شده(نگران)
.
.
.
مدیر: مگه بهتون نگفته بودم اون سمت جنگل نرید؟(عربده)
جینا: ببخ..شید(گریه)
هایون: لطفا ا.ت رو پیدا کنید(بغض)
مدیر:(نفس عمیق) باید با پلیس تماس بگیریم .
کوک: لطفا سریعتر ساعت یک شبه .
مدیر:(زنک زدن و گروه جست و جو اومدن)
.
.
.
پلیس: هیچ وسیله شخصی از ایشون ندارید؟
هایون: هودیش .
بفرمایید .
پلیس: ممنون، از طریق بویایی سگ ها سریعتر پیداش میکنیم.
کوک: میتونم من هم باهاتون بیام؟
پلیس: البته .
.
.
.
کوک: ا.ت، ا.ت(داد)
ا.ت کجایی؟
جواب بده(همرو با داد میگه)
کوک ویو: از گروه جلوتر میرفتم و با نگرانی همه جارو نگاه میکردم تا ا.ت رو پیدا کنم .
خیلی نگران بودم، اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
همینجوری تند و تند قدم برمیداشتم که اصلا متوجه نشدم از گروه جدا شدم و دیگه تو دیدم نیستن .
اصلا برام مهم نبود الان فقط ا.ت مهم بود .
چراغ قوه گوشیمو از اینور به اونور میچرخوندم تا ا.ت رو پیدا کنم اما خبری ازش نبود .
هرچی اسم قشنگشو صدا میزدم هیچ صدایی ازش نمیومد .
چند قدم دیگه جلو رفتم که...
.
.
.
ا.ت ویو: خدایا الان چیکار کنم .
لعنتی اینجا خیلی سرده دارم میلرزم .
خدا لعنتم کنه خدالعنت کنه همرو .
گوشیمم آنتن نمیده ، ساعت یازده شده بود .
از کنار درخت بلند شدم و سعی کردم همون مسیری رو که اومدم برگردم اما هرچی جلوتر میرفتم احساس غریبی بیشتری میکردم .
اینجا کجاست؟ من اصلا از اینجا نیومده بودم .
وایی نه . گم شدمم .
الان گه غلطی بکنم .
بغضم گرفته بود نمیتونستم جلوش رو بگیرم و همونجا کنار درخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن .
اینجا خیلی تاریکه اگه حیوونی بخم حمله کنه چی؟ اگه مار داشته باشه چی؟ خول شدم رفت ، معلومه که مار داره.
گریم شدت گرفته بود و نمیتونستم کنترلش کنم.
همینجوری داشتم گریه میکردم که احساس کردم .....
خب دیگه بستونه🗿
اون قلب کوچولورو قرمز کنین و کامنت بزارین لطفا .
خیلی کم حمایت میکنین:/
من۵۰۰ تا فالوور دارم بعد باید کلا ۳۰ تا لایک بخوره؟
یکی دیگه ۳۰۰تا فالوور داره تو چهارساعت ۷۰ تا لایک میخوره . لطفا حمایت کنید❤️
تولدمو تبریک بگین🥲
شیش روز دیگه تولدمه🥲
یک سال دیگه هم گذشت.
۱۶.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.