فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۶۲
از زبان ا/ت
از سرویس بهداشتی رفتم بیرون نبودن احتمالا رفتن بیرون
از کافه اومدم بیرون رفتم سمته بچه ها لینا گفت : ا/ت بیا بریم نهار بخوریم
گفتم : باشه بقیه کجان ؟ یوجین گفت : رفتن کناره رودخونه نهار بخورن ، حتما سوجین هم با جونگ کوک رفته اونجا گفتم : باشه پس بریم
رفتیم نهار خوردیم تقریباً یک ساعت طول کشید نهار خوردنمون..
ساعت ۵ بعدازظهر.......
از زبان ا/ت
کم کم کارمون تموم میشد لینا گفت : ا/ت نظرت چیه عملیات رو شروع کنیم
گفتم : باشه شروع میکنیم من رفتم
رفتم سمته جنگل بزرگ روبه روم رفتم و رفتم خیلی دور شده بودم..هوا داره تاریک میشه اصلا غلط کردم..چرا کسی نمیاد نجاتم بده نکنه جونگ کوک نیاد..وای نکنه اون یه ذره مهربونیش هم نسبت بهم از بین رفته
وای چه خاکی بریزم تو سرم..دوره خودم میچرخیدم که صدای آشنایی شنیدم..جونگ کوک آره خودشه بلند داد زدم و صداش زدم رفتم صدای خودش توی هوای نیمه تاریک دیدمش سرعتم رو بردم بالا خودمو بهش رسوندم محکم مثل بچه هایی که مامانشون رو گم کردن بغلش کردم اونم انگار ترسیده بود چون قلبش تند تند میزد دستش رو گذاشته بود روی موهام..ازم جدا شد دستاش رو گذاشت روی دو طرف صورتم و گفت : آسیب که ندیدی ؟
چشماش رو بست انگار یه چیزی رو داشت به یادش میآورد گفت : ا/ت..این..این صحنه
گفتم : چیزی یادت میاد.. آره؟ جونگ کوک ؟
میخواست چیزی بگه که صدای تهیونگ و بقیه همه چیز رو خراب کرد...نفس زنان خودشون رو رسوندن بهمون یوجین گفت : وای...ا/ت.. کجایی تو آخه...مردیم ما.. آه
نفسش داشت دیگه بند میومد
گفتم : چیزی نیست دیگه پیدام شد کنار زدمشون پشتم میومدن
از سرویس بهداشتی رفتم بیرون نبودن احتمالا رفتن بیرون
از کافه اومدم بیرون رفتم سمته بچه ها لینا گفت : ا/ت بیا بریم نهار بخوریم
گفتم : باشه بقیه کجان ؟ یوجین گفت : رفتن کناره رودخونه نهار بخورن ، حتما سوجین هم با جونگ کوک رفته اونجا گفتم : باشه پس بریم
رفتیم نهار خوردیم تقریباً یک ساعت طول کشید نهار خوردنمون..
ساعت ۵ بعدازظهر.......
از زبان ا/ت
کم کم کارمون تموم میشد لینا گفت : ا/ت نظرت چیه عملیات رو شروع کنیم
گفتم : باشه شروع میکنیم من رفتم
رفتم سمته جنگل بزرگ روبه روم رفتم و رفتم خیلی دور شده بودم..هوا داره تاریک میشه اصلا غلط کردم..چرا کسی نمیاد نجاتم بده نکنه جونگ کوک نیاد..وای نکنه اون یه ذره مهربونیش هم نسبت بهم از بین رفته
وای چه خاکی بریزم تو سرم..دوره خودم میچرخیدم که صدای آشنایی شنیدم..جونگ کوک آره خودشه بلند داد زدم و صداش زدم رفتم صدای خودش توی هوای نیمه تاریک دیدمش سرعتم رو بردم بالا خودمو بهش رسوندم محکم مثل بچه هایی که مامانشون رو گم کردن بغلش کردم اونم انگار ترسیده بود چون قلبش تند تند میزد دستش رو گذاشته بود روی موهام..ازم جدا شد دستاش رو گذاشت روی دو طرف صورتم و گفت : آسیب که ندیدی ؟
چشماش رو بست انگار یه چیزی رو داشت به یادش میآورد گفت : ا/ت..این..این صحنه
گفتم : چیزی یادت میاد.. آره؟ جونگ کوک ؟
میخواست چیزی بگه که صدای تهیونگ و بقیه همه چیز رو خراب کرد...نفس زنان خودشون رو رسوندن بهمون یوجین گفت : وای...ا/ت.. کجایی تو آخه...مردیم ما.. آه
نفسش داشت دیگه بند میومد
گفتم : چیزی نیست دیگه پیدام شد کنار زدمشون پشتم میومدن
۱۰۶.۱k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.