رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت پنجم
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت پنجم
اس ام اس: سلام عسل جون…می دونم بد موقع اس دادم ولی دلم طاغت نمی آورد.از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم.به خاطر همینم سارا رو گذاشتم کنار.من واقعا دوستت دارم.سورن رو بیخیال شو می دونم هیچ عشقی بینتون نیست…فردا حتما باید باهات صحبت کنم…بابت امشب عذر می خوام… شب بخیر عزیزم… وقتی اس ام اس رو خوندم تو چشم های سورن مستاصل زل زدم عسل:من..به خدا من…………….. سورن:بس کن عسل معلوم نیست چه در باغ سبزی به یارو نشون دادی یارو اینطور به خودش اجازه داده این چرندیات رو بگه…دیگه برام مهم نیست هر غلطی که می کنی بکن…منم به سردار می گم من دیگه مسئولیت این رو به عهده ندارم دیگه کارات به من ربط نداره… عسل:چی میگی تو؟ســـــــــورن…سورن صبر کن ببین چی می گم آخه؟ رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم…انگار نه انگار نصفه شبه مرتیکه بی فرهنگ هتله ها مثلا… تا خود صبح نشستم رو کاناپه و منتظر سورن موندم…نکنه بره به سردار چرت وپرت تحویل بده؟ نکنه پشت سرم حرف دربیاره..بی خود کرده مگه من بی صاحبم؟ای جز جیگر بگیری مانی بد بختمون کردی هِـــــــی…. دیگه هوا گرگ ومیش بود که خوابم برد…یه ساعت هم نشده بود که با صدای در بیدار شدم برگشتم دیدم سورنه که رفت تویه اتاق…ده دقیقه بعد با چمدونش اومد بیرون…خیلی خوابم می اومد تمام شب رو بیدار بودم حالا هم که یکم خوابم برده بود سورن اومد و از خواب بی خوابم کرده بود سورن:می دونم بیداری.زود باش وسایلات رو جمع کن داریم می ریم… عسل:کجا؟ سورن پوزخند مسخره ای زد:خونه ی آقا شجاع!داریم می ریم ایران…مثه اینکه عاشقی زده به سرت حواس پرت شدی عسل:بار آخرت باش… سورن دستش رو به نشونه ی تسلیم بودن برد بالا:خب بابا بار آخرمه می گم عاشقی…دیگه جلو روت نمی گم که خجالت نکشی خوبه؟ حرصم رو داره درمیاره ها…حالا که خودت اینجوری می خوای باشه آقا سورن بچرخ تا بچرخیم عسل:نه اتفاقا چرا خجالت؟مانی هم مهندسه هم خوشتیپ وجذاب و پولدار…اتفاقا باعث افتخاره حداقل از تو سر تره هر چی باشه… سورن با عصبانیت اومد جلو وچونه ام رو گرفت تو دستش…شبیه این گاوهایی شده بود که دستمال قرمز می گیرن جلوشون از سوراخ های بینی و گوش هاش انگار دود می زد بیرون… در حالی که از بین دندوناش عصبی صداش رو می داد بیرون گفت: بار آخرت باشه جلو من این حرف هارو می زنی فهمیدی؟ عسل:ول کن چونه ام رو…خوبه خودت شروع کردی…چیه؟نکنه حسودیت می شه،آره؟ سورن در حالی که چونه ام رو ول می کرد تقریبا هولم داد وکمی به عقب پرت شدم با دست چونه ام رو می مالیدم و زیر لب بهش فحش می دادم… سورن:صد دفعه بهت گفتم من عمرا سرتو یکی حسودی کنم…عددی نیستی آخه…یه مجرم رو داری از من سرتر می دونی؟مغز خر خوردی دیگه…کاریش نمی شه کرد…اگرم می بینی بهت دارم بها می دم روت رو زیاد نکن…فقط واسه اینه که دستم امانتی…همون موقع هم تو ایران به سردار گفتم تنها بیام بهتره تو فقط دردسری یه دردسر بزرگ…دیگه حوصلت رو ندارم…حوصله جنس شما رو ندارم…ازهمه تون متنفرم…الانم به زور دارم تحملت می کنم اونم فقط بخاطر سردار کاشانی و احترامیه که واسه دایی و بابات قائلم…پاتو از گلیمت دراز تر نکن که بتونم سالم تحویلت بدم به خانواده ات…بعضی وقت ها مهربون می شم به روت می خندم پر رو می شی …پس از این به بعد خبری از مهربونی نیست…هر چی گفتم باید گوش کنی من رئیستم شیرفهم شدی؟حالا هم برو سریع هرچی خرت وپرت داری جمع کن بریم وقت نیست با خشم و بغض و انزجاربهش خیره شدم…کلی حرف تویه دلم بود که می خواستم دهنم رو باز کنم و بهش بگم. اما چه کنم اگه کاری می کردم گزارش می داد به سردار و می ذاشت پای سرپیچی از دستورات مافق… دویدم تواتاقم نمی خواستم گریه کنم که فکرکنه ضعف نشون دادم…تمام لباسامو جمع کردم اونایی که مال خودم نبود و باید می ذاشتم تو هتل متین خودش می دونست باید چی کارشون کنه… مسواکم رو از تو دست شویی برداشتم…با غرور خاصی رفتم توی سالن.اخمام توهم بود و محکم ایستاده بودم.من سروان آرمانم.این رو که فراموش نکردم؟هنوز هم می تونم اون جذبه خاص خودم رو داشته باشم و ضعف نشون بدم. رو کاناپه نشسته بود طبق معمول و داشت گزارش تایپ می کرد خود شیرین…انگار من تو این ماموریت هویجم دور ازجونم….نشونش می دم که منم عرضه دارم عسل:خیلی خب رئیس تموم شد بریم کلمه رئیس رو با طعنه گفتم.نیم نگاهی بهم انداخت و چمدون خودش رو برد جلوی در. مردک نمی گه من دخترم چطوری این چمدون سنگین رو بردارم؟به هر حال قرار نیست ضعف نشون بدم چمدونم رو برداشتم و رفتیم تو آسانسور… تو آسانسور وسایلام رو چک می کردم در آسانسور که باز شد پیشخدمت اومد وچمدون هامون رو برد تویه تا کسی گذاشت سورن بعد از سر زدن به پذیرش رفت بیرون منم به دنبالش رفتم بیرون.تا رسیدن به محل کامیونها هیچ حرفی بینمون رد
اس ام اس: سلام عسل جون…می دونم بد موقع اس دادم ولی دلم طاغت نمی آورد.از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم.به خاطر همینم سارا رو گذاشتم کنار.من واقعا دوستت دارم.سورن رو بیخیال شو می دونم هیچ عشقی بینتون نیست…فردا حتما باید باهات صحبت کنم…بابت امشب عذر می خوام… شب بخیر عزیزم… وقتی اس ام اس رو خوندم تو چشم های سورن مستاصل زل زدم عسل:من..به خدا من…………….. سورن:بس کن عسل معلوم نیست چه در باغ سبزی به یارو نشون دادی یارو اینطور به خودش اجازه داده این چرندیات رو بگه…دیگه برام مهم نیست هر غلطی که می کنی بکن…منم به سردار می گم من دیگه مسئولیت این رو به عهده ندارم دیگه کارات به من ربط نداره… عسل:چی میگی تو؟ســـــــــورن…سورن صبر کن ببین چی می گم آخه؟ رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم…انگار نه انگار نصفه شبه مرتیکه بی فرهنگ هتله ها مثلا… تا خود صبح نشستم رو کاناپه و منتظر سورن موندم…نکنه بره به سردار چرت وپرت تحویل بده؟ نکنه پشت سرم حرف دربیاره..بی خود کرده مگه من بی صاحبم؟ای جز جیگر بگیری مانی بد بختمون کردی هِـــــــی…. دیگه هوا گرگ ومیش بود که خوابم برد…یه ساعت هم نشده بود که با صدای در بیدار شدم برگشتم دیدم سورنه که رفت تویه اتاق…ده دقیقه بعد با چمدونش اومد بیرون…خیلی خوابم می اومد تمام شب رو بیدار بودم حالا هم که یکم خوابم برده بود سورن اومد و از خواب بی خوابم کرده بود سورن:می دونم بیداری.زود باش وسایلات رو جمع کن داریم می ریم… عسل:کجا؟ سورن پوزخند مسخره ای زد:خونه ی آقا شجاع!داریم می ریم ایران…مثه اینکه عاشقی زده به سرت حواس پرت شدی عسل:بار آخرت باش… سورن دستش رو به نشونه ی تسلیم بودن برد بالا:خب بابا بار آخرمه می گم عاشقی…دیگه جلو روت نمی گم که خجالت نکشی خوبه؟ حرصم رو داره درمیاره ها…حالا که خودت اینجوری می خوای باشه آقا سورن بچرخ تا بچرخیم عسل:نه اتفاقا چرا خجالت؟مانی هم مهندسه هم خوشتیپ وجذاب و پولدار…اتفاقا باعث افتخاره حداقل از تو سر تره هر چی باشه… سورن با عصبانیت اومد جلو وچونه ام رو گرفت تو دستش…شبیه این گاوهایی شده بود که دستمال قرمز می گیرن جلوشون از سوراخ های بینی و گوش هاش انگار دود می زد بیرون… در حالی که از بین دندوناش عصبی صداش رو می داد بیرون گفت: بار آخرت باشه جلو من این حرف هارو می زنی فهمیدی؟ عسل:ول کن چونه ام رو…خوبه خودت شروع کردی…چیه؟نکنه حسودیت می شه،آره؟ سورن در حالی که چونه ام رو ول می کرد تقریبا هولم داد وکمی به عقب پرت شدم با دست چونه ام رو می مالیدم و زیر لب بهش فحش می دادم… سورن:صد دفعه بهت گفتم من عمرا سرتو یکی حسودی کنم…عددی نیستی آخه…یه مجرم رو داری از من سرتر می دونی؟مغز خر خوردی دیگه…کاریش نمی شه کرد…اگرم می بینی بهت دارم بها می دم روت رو زیاد نکن…فقط واسه اینه که دستم امانتی…همون موقع هم تو ایران به سردار گفتم تنها بیام بهتره تو فقط دردسری یه دردسر بزرگ…دیگه حوصلت رو ندارم…حوصله جنس شما رو ندارم…ازهمه تون متنفرم…الانم به زور دارم تحملت می کنم اونم فقط بخاطر سردار کاشانی و احترامیه که واسه دایی و بابات قائلم…پاتو از گلیمت دراز تر نکن که بتونم سالم تحویلت بدم به خانواده ات…بعضی وقت ها مهربون می شم به روت می خندم پر رو می شی …پس از این به بعد خبری از مهربونی نیست…هر چی گفتم باید گوش کنی من رئیستم شیرفهم شدی؟حالا هم برو سریع هرچی خرت وپرت داری جمع کن بریم وقت نیست با خشم و بغض و انزجاربهش خیره شدم…کلی حرف تویه دلم بود که می خواستم دهنم رو باز کنم و بهش بگم. اما چه کنم اگه کاری می کردم گزارش می داد به سردار و می ذاشت پای سرپیچی از دستورات مافق… دویدم تواتاقم نمی خواستم گریه کنم که فکرکنه ضعف نشون دادم…تمام لباسامو جمع کردم اونایی که مال خودم نبود و باید می ذاشتم تو هتل متین خودش می دونست باید چی کارشون کنه… مسواکم رو از تو دست شویی برداشتم…با غرور خاصی رفتم توی سالن.اخمام توهم بود و محکم ایستاده بودم.من سروان آرمانم.این رو که فراموش نکردم؟هنوز هم می تونم اون جذبه خاص خودم رو داشته باشم و ضعف نشون بدم. رو کاناپه نشسته بود طبق معمول و داشت گزارش تایپ می کرد خود شیرین…انگار من تو این ماموریت هویجم دور ازجونم….نشونش می دم که منم عرضه دارم عسل:خیلی خب رئیس تموم شد بریم کلمه رئیس رو با طعنه گفتم.نیم نگاهی بهم انداخت و چمدون خودش رو برد جلوی در. مردک نمی گه من دخترم چطوری این چمدون سنگین رو بردارم؟به هر حال قرار نیست ضعف نشون بدم چمدونم رو برداشتم و رفتیم تو آسانسور… تو آسانسور وسایلام رو چک می کردم در آسانسور که باز شد پیشخدمت اومد وچمدون هامون رو برد تویه تا کسی گذاشت سورن بعد از سر زدن به پذیرش رفت بیرون منم به دنبالش رفتم بیرون.تا رسیدن به محل کامیونها هیچ حرفی بینمون رد
۷۴۸.۹k
۱۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.