دو پارتی
#من_یا_اون#
هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشد . نفس های داغش رو کاملا روی صورتم حس میکردم .
فقط یک بوسه کافی بود تا برای همیشه به دام مردی که ازش متنفر بودم بیوفتم .
که صدای بلند گلوله ی هوایی مثل رعدی در سکوت شب لرزه ای عمیق به جون همه انداخت و در یک لحظه همه چیز رو متوقف کرد .
به سمت صدا برگشتم . با دیدن چهرش قلبم داشت از جاش کنده میشد .
سال ها بود دلتنگ این مرد بودم . اشک تو چشمام جمع شده بود . دلم میخواست برم سمتش و محکم بغلش کنم و با تمام وجودم جزء به جزء صورتش رو ببوسم . با اشتیاق و دلتنگی براندازش میکردم . اونقدر به دلتنگیم فکر میکردم که کلا فراموش کردم که توی چه موقعتی قرار دارم . و عشق قدیمیم منو با چه حالتی دیده . و اصلا چرا به سمت اون صدا برگشتم ...
چشمام به دستای لرزونش افتاد .
کُلت..!
دوباره چشمام معطوف شد به چشم هاش .
اشک نمیریخت اما معلوم بود بغض گلوش رو بدجوری زخمی کرده .
همه برگشته بودن سمتش و منتظر حرفی از طرف اون بودن .
حال من داغون تر از همه بود . ترسیده بودم . نمیدونستم داره به چی فکر میکنه .
با صدایی عمیق تر از لرزون و خالی از لکنت گفت :
ـ فقط کافیه اون رو ببوسی ، تا ...
قطره اشکی از چشم هاش اومد پایین . محکم با آستینش اشکش رو پاک کرد
ـ تا...ببینی بعدش چه اتفاقی میوفته.
هاج و واج نگاهش میکردم . زبونم بند اومده بود.
میخواست من رو بکشه ؟ یا ...
تند تند اشک از چشماش میومد و هر بار محکم تر از قبل اشکاش رو پس میزد
ـ زیبا شدی :)...
قدم به قدم نزدیک و نزدیک تر میشد
و فقط و فقط اشک میریخت
ـ فکر میکردم اولین باری که قراره این لباس رو تو تنت ببینم ، شب عروسیه خودمون باشه... :)
فقط زل زده بودم بهش و اشک میریختم .
ـ الانم اگه باهام بیای...میبخشمت.
اگه هم نیای...برای همیشه میرم و عاشقت میمونم .
داشتم به صدای زیباش گوش میکردم و & مانع از حرف زدنش شد .
& زیاد تند نرو . همینم که تا الان نگفتم بیان جَمعت کنن باید مدیونم باشی . الانم میری بیرون یا بگم به زور بیان ببرنت ؟
هر ثانیه استرس بیشتری میگرفتم .
که نگاه ترسناکش رو روی & احساس میکردم . با خنده جوابش رو داد
ـ به کی میخوای بگی میان منو ببرن ؟
& هه . معلومه . به نگهبانا
ـ جدی ؟ ...خب...فکر کنم اونا مردن
یعنی چی . چی داشت میگفت . هر لحظه استرسم بیشتر میشد . چشمام سیاهی میرفت احساس میکردم دارم بیهوش میشم . کوک به من نزدیک شد . نزدیک و نزدیک تر . هر دو دستم رو توی دستاش گرفت و آروم موهام رو داد پشت گوشم . تو چشم های کهکشانیش غرق شده بودم .
ـ انتخاب با توهه پرنسس ! من اجبارت نمیکنم ...
#از_نوشته_های_ملورین#
هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشد . نفس های داغش رو کاملا روی صورتم حس میکردم .
فقط یک بوسه کافی بود تا برای همیشه به دام مردی که ازش متنفر بودم بیوفتم .
که صدای بلند گلوله ی هوایی مثل رعدی در سکوت شب لرزه ای عمیق به جون همه انداخت و در یک لحظه همه چیز رو متوقف کرد .
به سمت صدا برگشتم . با دیدن چهرش قلبم داشت از جاش کنده میشد .
سال ها بود دلتنگ این مرد بودم . اشک تو چشمام جمع شده بود . دلم میخواست برم سمتش و محکم بغلش کنم و با تمام وجودم جزء به جزء صورتش رو ببوسم . با اشتیاق و دلتنگی براندازش میکردم . اونقدر به دلتنگیم فکر میکردم که کلا فراموش کردم که توی چه موقعتی قرار دارم . و عشق قدیمیم منو با چه حالتی دیده . و اصلا چرا به سمت اون صدا برگشتم ...
چشمام به دستای لرزونش افتاد .
کُلت..!
دوباره چشمام معطوف شد به چشم هاش .
اشک نمیریخت اما معلوم بود بغض گلوش رو بدجوری زخمی کرده .
همه برگشته بودن سمتش و منتظر حرفی از طرف اون بودن .
حال من داغون تر از همه بود . ترسیده بودم . نمیدونستم داره به چی فکر میکنه .
با صدایی عمیق تر از لرزون و خالی از لکنت گفت :
ـ فقط کافیه اون رو ببوسی ، تا ...
قطره اشکی از چشم هاش اومد پایین . محکم با آستینش اشکش رو پاک کرد
ـ تا...ببینی بعدش چه اتفاقی میوفته.
هاج و واج نگاهش میکردم . زبونم بند اومده بود.
میخواست من رو بکشه ؟ یا ...
تند تند اشک از چشماش میومد و هر بار محکم تر از قبل اشکاش رو پس میزد
ـ زیبا شدی :)...
قدم به قدم نزدیک و نزدیک تر میشد
و فقط و فقط اشک میریخت
ـ فکر میکردم اولین باری که قراره این لباس رو تو تنت ببینم ، شب عروسیه خودمون باشه... :)
فقط زل زده بودم بهش و اشک میریختم .
ـ الانم اگه باهام بیای...میبخشمت.
اگه هم نیای...برای همیشه میرم و عاشقت میمونم .
داشتم به صدای زیباش گوش میکردم و & مانع از حرف زدنش شد .
& زیاد تند نرو . همینم که تا الان نگفتم بیان جَمعت کنن باید مدیونم باشی . الانم میری بیرون یا بگم به زور بیان ببرنت ؟
هر ثانیه استرس بیشتری میگرفتم .
که نگاه ترسناکش رو روی & احساس میکردم . با خنده جوابش رو داد
ـ به کی میخوای بگی میان منو ببرن ؟
& هه . معلومه . به نگهبانا
ـ جدی ؟ ...خب...فکر کنم اونا مردن
یعنی چی . چی داشت میگفت . هر لحظه استرسم بیشتر میشد . چشمام سیاهی میرفت احساس میکردم دارم بیهوش میشم . کوک به من نزدیک شد . نزدیک و نزدیک تر . هر دو دستم رو توی دستاش گرفت و آروم موهام رو داد پشت گوشم . تو چشم های کهکشانیش غرق شده بودم .
ـ انتخاب با توهه پرنسس ! من اجبارت نمیکنم ...
#از_نوشته_های_ملورین#
۸.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.