pawn/پارت ۱۱
اسلایدها: یوجین، سویول، تهیونگ.
زمان حال... 2023...
از زبان نویسنده:
به سادگی چشم به هم زدنی هفت سال گذشت... توی چنین مدتی که کم هم نیست خیلی چیزا تغییر کرد...
از زبان تهیونگ:
هفت سال شده که توی لندن زندگی میکنم... حتی مقطع ارشد رو هم همینجا خوندم... فک میکردم هنوزم احتمالش هست که معشوق قدیمیم سر از اینجا در بیاره...
اما نیومد...
مطمئنم که اجازه ندادن بیاد...هرگز قصد نداشتم که از لندن بیرون برم...
اما دیگه نمیتونم!
این همه سال تنهایی و انتظار کشیدن منو بیمار کرده...گرچه پزشکا علت دیگه ای رو بهش نسبت میدن...اما من فکر میکنم وقتی روح آدم بیمار باشه به جسم هم سرایت پیدا میکنه...حالا آماده ی برگشت به سئول هستم...بلیط پروازمم آمادس...بی صبرانه در انتظار رسیدن فردام...
روز بعد از زبان سویول:
هممون منتظر تهیونگ هستیم...طی هفت سال گذشته به تعداد انگشت شماری تونستیم از نزدیک ببینیمش...اون نمیومد سئول...ما برای دیدنش به لندن میومدیم... یوجین خیلی به تهیونگ وابستهس...با اینکه منم برادرشم...اما با اون بیشتر صمیمیه... شاید بخاطر اینه که از جفتشون بزرگترم و اون دوتا فاصله سنیشون دو ساله... یوجین حالا ۲۲ سالشه...وقتی خبر برگشتن تهیونگ و شنید سر از پا نمیشناخت!... گرچه بخاطر بیماری تهیونگ غم عظیمی ته دلمون هست...با این حال...برای روحیه دادن بهش از هیچ چیزی دریغ نمیکنیم
سارا: بچه ها
پرواز تهیونگ به زودی فرود میاد... زود باشین بریم دنبالش
یوجین: صبر کنین هدفونمو بردارم اومدم...
سویول: من رفتم پیش آبا... شمام بیاین...
رفتم دیدم آبا پشت فرمون نشسته...
_احتیاجی نیست شما پشت فرمون بشینید...من اینکارو میکنم...
آبا از ماشین پیاده شد و طرف دیگه نشست... یوجین و آمَ هم اومدن... رفتیم ب سمت فرودگاه
از زبان تهیونگ:
پروزام به زمین نشست... چمدونم رو تحویل گرفتم و بیرون اومدم...از گیت رد شدم... خانوادهام و دیدم که از پشت شیشه برام دست تکون میدن...همشون اومده بودن...
پیششون که رسیدم با مهر و محبت کم سابقه ای روبرو شدم...اولش خوب بودم...خیلی خوشحال بودم...اما بعد... احساس کردم ک مورد ترحمشون قرار گرفتم... فقط بخاطر بیماریم این همه بهم توجه نشون میدن... توی راه که برمیگشتیم مدام سعی میکردن که خوشحالم کنن...
این منو ناراحت میکرد!
فقط یوجین عزیزم بود که سرشار از مهر واقعی بود...حسش واقعی بود...ترحم نبود!
از زبان سارا:
به خونه که رسیدیم تهیونگ رفت توی اتاقش... توی این هفت سال به اتاقش دست نزده بودیم و چیزیو جابجا نکرده بودیم... صرفا گردگیری انجام میشد...اما حالا دکوراسیونش قدیمی بود و کمی بچگانه...برای همین باید عوض میشد...بعد از نیم ساعت رفتم اتاقش که بهش سر بزنم...در زدم و وارد شدم...موهاشو خشک میکرد...
_ حالا که دوش گرفتی...استراحت کن حتما خسته ای...به سوآه(خدمتکار) میگم واست بولگوگی درست کنه...
تهیونگ: خوبه...مچکرم
سارا: در ضمن...دکوراسیون اتاقتم باید عوض شه... امروز فردا اینکارو شروع میکنیم...
به سمت تختش اومد... روش نشست:
فرقی نداره... عوضم نشد... نشد!
سارا: هرچی تو بخوای...
از اینکه تهیونگ تا این حد روحیشو باخته بود بغضم گرفت...
سریع از اتاق بیرون اومدم که جلوش گریه نکنم... بیرون که اومدم زدم زیر گریه...چطور پسر عزیزمو توی این وضعیت ببینم... با این روحیه ی ضعیف هرگز نمیتونه خوب بشه! ...
شب...
از زبان تهیونگ:
از وقتی برگشتم خونه...فقط خوابیدم... وقتی برای شام صدام زدن بیدار شدم... رفتم پایین...همگی دور میز نشسته بودن... بازم با همون انبوه احساساتی که ناشی از ترحم بود مواجه شدم... خیلی عصبیم میکرد!...اما نمیخواستم واکنش نشون بدم و ناراحتشون کنم...
سر میز شام که مشغول صحبت بودیم آبا بهم گفت: لازم نیست سریع به فکر کار کردن باشی... فعلا یکم استراحت کن چند ساله که فقط درس میخونی...ب علاوه...هروقت دوست داشتی میتونی توی شرکت خودمون کار کنی....
تهیونگ: باشه...
میخوام یه مدت برم ویلای خارج شهرمون... فک میکنم هوای اونجا برام بهتر باشه....
به محض تموم شدن جملهام سویول گفت: بازم میخوای تنها باشی؟!
این قراره تفریحت باشه؟!!
_ من ب این خلوت عادت دارم...اینطوری راحت ترم
یوجین: اوپا بازم قراره دلتنگت بمونم؟! حداقل زود نرو چن روز دیگم خونه بمون
تهیونگ: یوجینا...تو میتونی هر وقت خواستی بیای پیش من...البته اگه حوصلت سر نمیره...
لبخندی زد: معلومه که حوصلم سر نمیره... خودت خوب میدونی که چقد کنار تو بودن و دوست دارم
زمان حال... 2023...
از زبان نویسنده:
به سادگی چشم به هم زدنی هفت سال گذشت... توی چنین مدتی که کم هم نیست خیلی چیزا تغییر کرد...
از زبان تهیونگ:
هفت سال شده که توی لندن زندگی میکنم... حتی مقطع ارشد رو هم همینجا خوندم... فک میکردم هنوزم احتمالش هست که معشوق قدیمیم سر از اینجا در بیاره...
اما نیومد...
مطمئنم که اجازه ندادن بیاد...هرگز قصد نداشتم که از لندن بیرون برم...
اما دیگه نمیتونم!
این همه سال تنهایی و انتظار کشیدن منو بیمار کرده...گرچه پزشکا علت دیگه ای رو بهش نسبت میدن...اما من فکر میکنم وقتی روح آدم بیمار باشه به جسم هم سرایت پیدا میکنه...حالا آماده ی برگشت به سئول هستم...بلیط پروازمم آمادس...بی صبرانه در انتظار رسیدن فردام...
روز بعد از زبان سویول:
هممون منتظر تهیونگ هستیم...طی هفت سال گذشته به تعداد انگشت شماری تونستیم از نزدیک ببینیمش...اون نمیومد سئول...ما برای دیدنش به لندن میومدیم... یوجین خیلی به تهیونگ وابستهس...با اینکه منم برادرشم...اما با اون بیشتر صمیمیه... شاید بخاطر اینه که از جفتشون بزرگترم و اون دوتا فاصله سنیشون دو ساله... یوجین حالا ۲۲ سالشه...وقتی خبر برگشتن تهیونگ و شنید سر از پا نمیشناخت!... گرچه بخاطر بیماری تهیونگ غم عظیمی ته دلمون هست...با این حال...برای روحیه دادن بهش از هیچ چیزی دریغ نمیکنیم
سارا: بچه ها
پرواز تهیونگ به زودی فرود میاد... زود باشین بریم دنبالش
یوجین: صبر کنین هدفونمو بردارم اومدم...
سویول: من رفتم پیش آبا... شمام بیاین...
رفتم دیدم آبا پشت فرمون نشسته...
_احتیاجی نیست شما پشت فرمون بشینید...من اینکارو میکنم...
آبا از ماشین پیاده شد و طرف دیگه نشست... یوجین و آمَ هم اومدن... رفتیم ب سمت فرودگاه
از زبان تهیونگ:
پروزام به زمین نشست... چمدونم رو تحویل گرفتم و بیرون اومدم...از گیت رد شدم... خانوادهام و دیدم که از پشت شیشه برام دست تکون میدن...همشون اومده بودن...
پیششون که رسیدم با مهر و محبت کم سابقه ای روبرو شدم...اولش خوب بودم...خیلی خوشحال بودم...اما بعد... احساس کردم ک مورد ترحمشون قرار گرفتم... فقط بخاطر بیماریم این همه بهم توجه نشون میدن... توی راه که برمیگشتیم مدام سعی میکردن که خوشحالم کنن...
این منو ناراحت میکرد!
فقط یوجین عزیزم بود که سرشار از مهر واقعی بود...حسش واقعی بود...ترحم نبود!
از زبان سارا:
به خونه که رسیدیم تهیونگ رفت توی اتاقش... توی این هفت سال به اتاقش دست نزده بودیم و چیزیو جابجا نکرده بودیم... صرفا گردگیری انجام میشد...اما حالا دکوراسیونش قدیمی بود و کمی بچگانه...برای همین باید عوض میشد...بعد از نیم ساعت رفتم اتاقش که بهش سر بزنم...در زدم و وارد شدم...موهاشو خشک میکرد...
_ حالا که دوش گرفتی...استراحت کن حتما خسته ای...به سوآه(خدمتکار) میگم واست بولگوگی درست کنه...
تهیونگ: خوبه...مچکرم
سارا: در ضمن...دکوراسیون اتاقتم باید عوض شه... امروز فردا اینکارو شروع میکنیم...
به سمت تختش اومد... روش نشست:
فرقی نداره... عوضم نشد... نشد!
سارا: هرچی تو بخوای...
از اینکه تهیونگ تا این حد روحیشو باخته بود بغضم گرفت...
سریع از اتاق بیرون اومدم که جلوش گریه نکنم... بیرون که اومدم زدم زیر گریه...چطور پسر عزیزمو توی این وضعیت ببینم... با این روحیه ی ضعیف هرگز نمیتونه خوب بشه! ...
شب...
از زبان تهیونگ:
از وقتی برگشتم خونه...فقط خوابیدم... وقتی برای شام صدام زدن بیدار شدم... رفتم پایین...همگی دور میز نشسته بودن... بازم با همون انبوه احساساتی که ناشی از ترحم بود مواجه شدم... خیلی عصبیم میکرد!...اما نمیخواستم واکنش نشون بدم و ناراحتشون کنم...
سر میز شام که مشغول صحبت بودیم آبا بهم گفت: لازم نیست سریع به فکر کار کردن باشی... فعلا یکم استراحت کن چند ساله که فقط درس میخونی...ب علاوه...هروقت دوست داشتی میتونی توی شرکت خودمون کار کنی....
تهیونگ: باشه...
میخوام یه مدت برم ویلای خارج شهرمون... فک میکنم هوای اونجا برام بهتر باشه....
به محض تموم شدن جملهام سویول گفت: بازم میخوای تنها باشی؟!
این قراره تفریحت باشه؟!!
_ من ب این خلوت عادت دارم...اینطوری راحت ترم
یوجین: اوپا بازم قراره دلتنگت بمونم؟! حداقل زود نرو چن روز دیگم خونه بمون
تهیونگ: یوجینا...تو میتونی هر وقت خواستی بیای پیش من...البته اگه حوصلت سر نمیره...
لبخندی زد: معلومه که حوصلم سر نمیره... خودت خوب میدونی که چقد کنار تو بودن و دوست دارم
۲۲.۳k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.