عشق درسایه سلطنت پارت 131
تهیونگ: دیگه هیچ وقت بدون اجازه من از قصر نمیری بیرون.. فهمیدی؟
سر تکون دادم و خواستم برم که دستم رو فشار داد که دردم گرفت وقیافه ام رو جمع کردم
تهیونگ: نشنیدم بگی فهمیدم سرورم
لبخند زیرپوستی روی لب آوردم و رفتم جلوتر و پردرد و
بیحال گفتم
مری:فهمیدم یور مجستی. اجازه مرخصی میدین؟ به استراحت نیاز دارم...
وقبل اینکه حرف بزنه سریع وارد قصر شدم...رفتم توی اتاقم و شنلم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم..
به سقف خیره شدم..هظمش برام سخت بود. اولش که نزدیک بود بلای بدی سرم بیاد و بعد ک*شته شدن دونفر رو با چشم دیده بودم..برای زندگی توی این دوره زیادی دل رحم بودم..
این اتفاقات داغونم میکرد..اشک تو چشمم حلقه زد..
واقعا نزدیک بود بهم د*ست در*ازی کنن؟؟ اگه میکردن چی میشد؟
واای خدای من... چه چیزی رو پشت سر گذاشتم.. به پهلو چرخیدم و خودم رو مچاله کردم ژاکلین اومد داخل
ژاکلین: بانوی من حالتون خوبه؟
بیحال گفتم
مری:خوبم
ژاکلین : بانو کاترین اجازه ورود میخوان..
چشمام رو لحظه ای بستم و گفتم
مری:دعوتشون کن داخل...
کمی نیم خیز شدم که کاترین وارد شد و سریع گفت
کاترین: نیاز نیست بلند شی...
لبخندی زدم..با لیوانی که توی دستش بود اومد کنارم روی تخت نشست..
کاترین: شهر گردی خوب بود؟
کوتاه و خشک گفتم بد نبود..
کاترین : چیزی شده؟
نگاش کردم و گفتم
مری: چطور؟
لبخند خوشحالی زد و گفت
کاترین: این نوشیدنی گیاهی ارامشبخش رو برای تهیونگ برده بودم گفت بیارم برای تو چون بهش نیاز داری...
تو دلم از توجهش یه چیزی فرو ریخت کاترین مشکوک چشماش رو تنگ کرد و گفت
کاترین :چرا بهش نیاز داری؟
با بغض طفره رفتم و گفتم
مری: حالا میدین بخورم؟
لبخندی زد و لیوان رو سمتم گرفت..اروم خوردم..
کاترین هم دید خیلی حوصله ندارم زود رفت..
به پهلو دراز کشیدم و به پنجره چشم دوختم که کم کم چشمم بسته شد.. ولی بیدار بودم هوا تاریک شده بود و خوابم نمیومد ولی چشمام رو بسته بودم تا خیلی به اون حوادث فکر نکنم بی حوصله نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون وقت شام بود ولی اشتهایی نداشتم..
رفتم توی محوطه و روی یکی از نیمکتها توی فضای سبز نشستم..
چند دقیقه اش نشستم و بعد برگشتم تو اتاقم و خوابیدم خواب پر وحشتی رو گذروندم..با گریه از خواب پریدم..
زانوهام رو بغل کردم و اجازه دادم اشکام بریزن..
كابوس لعنتی.. انگار این کابوسها تا ابد میخوان بهم یاد اوری
کنن چه اتفاقی افتاده..ژاکلین اومد کنارم...
ژاکلین : بانوی من.. حالتون خوبه؟
هق هق خفیفی از گلوم خارج شد...ضربه ای به در خورد..
ژاکلین رفت جلوی در ژاکلین سریع گفت
ژاکلین :بفرمایید..
نامجون : اعلا حضرت گفتن حال بانو رو بپرسم...
سر تکون دادم و خواستم برم که دستم رو فشار داد که دردم گرفت وقیافه ام رو جمع کردم
تهیونگ: نشنیدم بگی فهمیدم سرورم
لبخند زیرپوستی روی لب آوردم و رفتم جلوتر و پردرد و
بیحال گفتم
مری:فهمیدم یور مجستی. اجازه مرخصی میدین؟ به استراحت نیاز دارم...
وقبل اینکه حرف بزنه سریع وارد قصر شدم...رفتم توی اتاقم و شنلم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم..
به سقف خیره شدم..هظمش برام سخت بود. اولش که نزدیک بود بلای بدی سرم بیاد و بعد ک*شته شدن دونفر رو با چشم دیده بودم..برای زندگی توی این دوره زیادی دل رحم بودم..
این اتفاقات داغونم میکرد..اشک تو چشمم حلقه زد..
واقعا نزدیک بود بهم د*ست در*ازی کنن؟؟ اگه میکردن چی میشد؟
واای خدای من... چه چیزی رو پشت سر گذاشتم.. به پهلو چرخیدم و خودم رو مچاله کردم ژاکلین اومد داخل
ژاکلین: بانوی من حالتون خوبه؟
بیحال گفتم
مری:خوبم
ژاکلین : بانو کاترین اجازه ورود میخوان..
چشمام رو لحظه ای بستم و گفتم
مری:دعوتشون کن داخل...
کمی نیم خیز شدم که کاترین وارد شد و سریع گفت
کاترین: نیاز نیست بلند شی...
لبخندی زدم..با لیوانی که توی دستش بود اومد کنارم روی تخت نشست..
کاترین: شهر گردی خوب بود؟
کوتاه و خشک گفتم بد نبود..
کاترین : چیزی شده؟
نگاش کردم و گفتم
مری: چطور؟
لبخند خوشحالی زد و گفت
کاترین: این نوشیدنی گیاهی ارامشبخش رو برای تهیونگ برده بودم گفت بیارم برای تو چون بهش نیاز داری...
تو دلم از توجهش یه چیزی فرو ریخت کاترین مشکوک چشماش رو تنگ کرد و گفت
کاترین :چرا بهش نیاز داری؟
با بغض طفره رفتم و گفتم
مری: حالا میدین بخورم؟
لبخندی زد و لیوان رو سمتم گرفت..اروم خوردم..
کاترین هم دید خیلی حوصله ندارم زود رفت..
به پهلو دراز کشیدم و به پنجره چشم دوختم که کم کم چشمم بسته شد.. ولی بیدار بودم هوا تاریک شده بود و خوابم نمیومد ولی چشمام رو بسته بودم تا خیلی به اون حوادث فکر نکنم بی حوصله نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون وقت شام بود ولی اشتهایی نداشتم..
رفتم توی محوطه و روی یکی از نیمکتها توی فضای سبز نشستم..
چند دقیقه اش نشستم و بعد برگشتم تو اتاقم و خوابیدم خواب پر وحشتی رو گذروندم..با گریه از خواب پریدم..
زانوهام رو بغل کردم و اجازه دادم اشکام بریزن..
كابوس لعنتی.. انگار این کابوسها تا ابد میخوان بهم یاد اوری
کنن چه اتفاقی افتاده..ژاکلین اومد کنارم...
ژاکلین : بانوی من.. حالتون خوبه؟
هق هق خفیفی از گلوم خارج شد...ضربه ای به در خورد..
ژاکلین رفت جلوی در ژاکلین سریع گفت
ژاکلین :بفرمایید..
نامجون : اعلا حضرت گفتن حال بانو رو بپرسم...
۱۳.۳k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.