رمان عشق مثلث پارت ۴۳
تا خواستم حرفمو بزنم فرشته نجاتم از راه اومد
×سوجین
+اوپا چی
×نمیگی نگرانت میشم گفته بودم میام دنبالت چرا نموندی؟
+ام اوپا یکی از دانشجوهام منو آورد
_چی نگو که اون سوجون بوده؟
+اوهوم
×سوجون کیه؟چرا اون تورو آورد
+خوب گفتم باهم بیایم اینجا...حالا اینو ولش تو چرا بهم نگفتی مهمونی گرفتی
×هه مهمونی من نگفتم مهمونی من گفتم پارتی
+پارتی؟
_پارتی؟
×اوهوم
با جونگ کوک اوپا رفتیم خونه ساعت ۴ بعد از ظهر بود ساعت ۷ پارتی شروع میشد نمیتونستم لباس انتخاب کنم همینجوری داشتم لباسامو از کمد میریختم بیرون که در اتاق زده شد
£عام میتونم بیام
+اریکا!!بیا تو
£داشتی چیکار میکردی؟
+هیچی امروز پارتی داریم میخوام لباس انتخاب کنم ولی...
£خوب من میتونم کمکت کنم
+ممنون میشم
داشت لباسارو نگاه میکرد
+توهم تو پارتی هستی؟
£ارع
+تو چی لباس انتخاب کردی؟
£ارع...
چشمش به یه لباسی خورد نگاهشو دنبال کردم ولی نفهمیدم کدوم لباسو نگاه میکنه
+اریکا چیشده؟
£این لباس این لباس خیلی قشنگه اینو بپوش
+آرع قشنگه ولی چرا؟
£این لباست شبیه به لباس من میزنه
+آها اوکی پس اینو میپوشیم
£خوب من میرم بیرون تو لباستو بپوش و آماده شدی بیا پایین چون خیلی از مهمون های جونگ کوک اومده
+چی تو بهش گفتی جونگ کوک درست شنیدم
از خجالت صورتشو پایین آورد
+وایی تو عاشقشی درسته؟
وای نه من سوتی دادم
+ایم سوری فک کنم بد سوتی دادم
£خوب من رفتم پایین میبنمت
اریکا رفت منم لباسمو پوشیدم و یه کفش پاشنه بلند انتخاب کردم و پوشیدمشون آرایش ملایمی کردم اصلا به آرایش نیاز نداشتم ولی برای اینکه خوشگلتر بشم آرایش ملایمی کردم با یه نفس عمیق در باز کردم که با اریکا مواجه شدم واو لباسش مثل من بود فقط رنگش فرق میکرد
+منتظر من موندی؟
£بل خانم بیا بریم
باهم از پله ها رفتیم پایین ها داشتن شام میخوردن یعنی اینا دوستای هیونگه
چشمش به ما خورد و از رو میز پاشد و سمت ما اومد
×خوب من بعضی از دوستامو شام دعوت کرده بودم
+آها
جونگ کوک از سر تا پای اریکا رو برانداز کرد و سرشو انداخت پایین و گفت
×خیلی قشنگ شدی
اریکا هم سرشو پایین آورد و گفت
£ممنونم توهم خیلی زیبا شدی
×من..برم..دوستام منتظرن
+اوک
روی یکی از مبل های توی سالن نشستیم و با گوشی ور میرفتیم
وایستا ببینم از سوجون خبری نشد نکنه نمیخواد بیاد ییااا اصلا به من چه اگه خواست بیاد اگه خواست نیاد
نگاه های سنگینی رو رو یخودم و اریکا احساس میکردم ولی هروقت برمیگشتم نمیدونستم کیه
همشون از سر سفره پاشدن و یکی از خدمتکارا سفره رو جمع کردن سالن خیلی بزرگ بود و اونا یه طرف و منو اریکا یه طرف
+خوب اریکا از خودت بگو
£خوب من ۲۷ سالمه و پدر مادرم تو یه تصادف فوت کردن یه خواهر و یه برادر دارم
+از بابت پدر مادرت متاسفم و تو خواهر برادر داری؟
£بل اوناهم تو پارتی هستن الان دیگه میرسن
+وایی خیلی دوس دارم خواهر برادرتو ببینم
همون موقع جونگ کوک اومد پیشمون
×سوجین بچه ها اومدن(منظورش مهمونا هستن)
+اوکی
در باز شد و جیمین و دیدم که تو اون کت شلوار خیلی جذاب تر میشد
×سوجین
+اوپا چی
×نمیگی نگرانت میشم گفته بودم میام دنبالت چرا نموندی؟
+ام اوپا یکی از دانشجوهام منو آورد
_چی نگو که اون سوجون بوده؟
+اوهوم
×سوجون کیه؟چرا اون تورو آورد
+خوب گفتم باهم بیایم اینجا...حالا اینو ولش تو چرا بهم نگفتی مهمونی گرفتی
×هه مهمونی من نگفتم مهمونی من گفتم پارتی
+پارتی؟
_پارتی؟
×اوهوم
با جونگ کوک اوپا رفتیم خونه ساعت ۴ بعد از ظهر بود ساعت ۷ پارتی شروع میشد نمیتونستم لباس انتخاب کنم همینجوری داشتم لباسامو از کمد میریختم بیرون که در اتاق زده شد
£عام میتونم بیام
+اریکا!!بیا تو
£داشتی چیکار میکردی؟
+هیچی امروز پارتی داریم میخوام لباس انتخاب کنم ولی...
£خوب من میتونم کمکت کنم
+ممنون میشم
داشت لباسارو نگاه میکرد
+توهم تو پارتی هستی؟
£ارع
+تو چی لباس انتخاب کردی؟
£ارع...
چشمش به یه لباسی خورد نگاهشو دنبال کردم ولی نفهمیدم کدوم لباسو نگاه میکنه
+اریکا چیشده؟
£این لباس این لباس خیلی قشنگه اینو بپوش
+آرع قشنگه ولی چرا؟
£این لباست شبیه به لباس من میزنه
+آها اوکی پس اینو میپوشیم
£خوب من میرم بیرون تو لباستو بپوش و آماده شدی بیا پایین چون خیلی از مهمون های جونگ کوک اومده
+چی تو بهش گفتی جونگ کوک درست شنیدم
از خجالت صورتشو پایین آورد
+وایی تو عاشقشی درسته؟
وای نه من سوتی دادم
+ایم سوری فک کنم بد سوتی دادم
£خوب من رفتم پایین میبنمت
اریکا رفت منم لباسمو پوشیدم و یه کفش پاشنه بلند انتخاب کردم و پوشیدمشون آرایش ملایمی کردم اصلا به آرایش نیاز نداشتم ولی برای اینکه خوشگلتر بشم آرایش ملایمی کردم با یه نفس عمیق در باز کردم که با اریکا مواجه شدم واو لباسش مثل من بود فقط رنگش فرق میکرد
+منتظر من موندی؟
£بل خانم بیا بریم
باهم از پله ها رفتیم پایین ها داشتن شام میخوردن یعنی اینا دوستای هیونگه
چشمش به ما خورد و از رو میز پاشد و سمت ما اومد
×خوب من بعضی از دوستامو شام دعوت کرده بودم
+آها
جونگ کوک از سر تا پای اریکا رو برانداز کرد و سرشو انداخت پایین و گفت
×خیلی قشنگ شدی
اریکا هم سرشو پایین آورد و گفت
£ممنونم توهم خیلی زیبا شدی
×من..برم..دوستام منتظرن
+اوک
روی یکی از مبل های توی سالن نشستیم و با گوشی ور میرفتیم
وایستا ببینم از سوجون خبری نشد نکنه نمیخواد بیاد ییااا اصلا به من چه اگه خواست بیاد اگه خواست نیاد
نگاه های سنگینی رو رو یخودم و اریکا احساس میکردم ولی هروقت برمیگشتم نمیدونستم کیه
همشون از سر سفره پاشدن و یکی از خدمتکارا سفره رو جمع کردن سالن خیلی بزرگ بود و اونا یه طرف و منو اریکا یه طرف
+خوب اریکا از خودت بگو
£خوب من ۲۷ سالمه و پدر مادرم تو یه تصادف فوت کردن یه خواهر و یه برادر دارم
+از بابت پدر مادرت متاسفم و تو خواهر برادر داری؟
£بل اوناهم تو پارتی هستن الان دیگه میرسن
+وایی خیلی دوس دارم خواهر برادرتو ببینم
همون موقع جونگ کوک اومد پیشمون
×سوجین بچه ها اومدن(منظورش مهمونا هستن)
+اوکی
در باز شد و جیمین و دیدم که تو اون کت شلوار خیلی جذاب تر میشد
۴.۹k
۱۳ دی ۱۴۰۰