عشق ارباب
پارت۱۹
اومد سمتم و پرتم کرد تو اب و رفت چقدر سرده شنا بلد نبودم وذفقط تونستم بگم
ات: جونگ کوک شی (داد)
از جایی که شنا بلد نبودم هیچ کاری انجام ندادم که رسیدم به کف استخر دیگه نمیتونستم نفس بکشم که
ویو کوک
انداختمش توی اب دختره احمق داشتم میرفتم که داد زد جونگ کوک شی تا اخر مقاومت میکنه که بگه جونگ کوک دیدم دیگه صدایی از استخر نمیاد رفتم دیدم روی ابه سریع پریدم توی اب و بغلش کردم و اوردمش بیرون و شروع کردم به CPRو که یهو کلی اب اورد بالا و بلند شد تو هنگ بود وقتی فهمید چی شده فقط بلند شثد و پتو رو برداشت و دور خودش پیچید و نشست همونجا انگار بد ناراحت شده منم بلند شدم رفتم توی عمارت و لباسام عوض کردم دختره احمق حتما یخ میزنه رفتم و یه دست لباس براش برداشتم و رفتم پیشش و انداختم جلوش
کوک: اینا رو بپوش
یه نگاهی بهم کرد که نفرت و عصبی توی نگاش موج میزد
ات: نمیخوام خوبم مرسی ارباب
کوک: میگم بپوش مریض بشی دیگه دکتر خبری نیست
ات: اشکال نداره
کوک: باشه پس
دختره احمق رفتم توی عمارت که جیمین دیدم
جیمین: کوک
کوک: بله
جیمین: ات و ندیدی؟
کوک: نهههه
جیمین: کوک مطمئنی دیگه
کوک: میگم اره اصلا چیکار با زن من داری ها
جیمین: چی میگی اون خواهر منه
کوک: هرچی من ندیدمش
رفتم بالا دوروز نیست دیدنش انقدر براشون مهمه رفتم دوباره جای دوربین و دوباره شروع کردم به نگاه کردنش دختره لج باز
هنوز لباسارو نپوشیده
سه روز بعد
ویو ات
اخ جون امروز روز اخره چشمام سیاهی میره حداقل بهم قرصمو میداد قلبم بد درد میکنه قشنگ معلومه سرماخوردم
بله بلاخره اون مرده اومد ارباببب
کوک: پاشو بیا توی عمارت
بلند شدم یه قدم برداشتم که....
اومد سمتم و پرتم کرد تو اب و رفت چقدر سرده شنا بلد نبودم وذفقط تونستم بگم
ات: جونگ کوک شی (داد)
از جایی که شنا بلد نبودم هیچ کاری انجام ندادم که رسیدم به کف استخر دیگه نمیتونستم نفس بکشم که
ویو کوک
انداختمش توی اب دختره احمق داشتم میرفتم که داد زد جونگ کوک شی تا اخر مقاومت میکنه که بگه جونگ کوک دیدم دیگه صدایی از استخر نمیاد رفتم دیدم روی ابه سریع پریدم توی اب و بغلش کردم و اوردمش بیرون و شروع کردم به CPRو که یهو کلی اب اورد بالا و بلند شد تو هنگ بود وقتی فهمید چی شده فقط بلند شثد و پتو رو برداشت و دور خودش پیچید و نشست همونجا انگار بد ناراحت شده منم بلند شدم رفتم توی عمارت و لباسام عوض کردم دختره احمق حتما یخ میزنه رفتم و یه دست لباس براش برداشتم و رفتم پیشش و انداختم جلوش
کوک: اینا رو بپوش
یه نگاهی بهم کرد که نفرت و عصبی توی نگاش موج میزد
ات: نمیخوام خوبم مرسی ارباب
کوک: میگم بپوش مریض بشی دیگه دکتر خبری نیست
ات: اشکال نداره
کوک: باشه پس
دختره احمق رفتم توی عمارت که جیمین دیدم
جیمین: کوک
کوک: بله
جیمین: ات و ندیدی؟
کوک: نهههه
جیمین: کوک مطمئنی دیگه
کوک: میگم اره اصلا چیکار با زن من داری ها
جیمین: چی میگی اون خواهر منه
کوک: هرچی من ندیدمش
رفتم بالا دوروز نیست دیدنش انقدر براشون مهمه رفتم دوباره جای دوربین و دوباره شروع کردم به نگاه کردنش دختره لج باز
هنوز لباسارو نپوشیده
سه روز بعد
ویو ات
اخ جون امروز روز اخره چشمام سیاهی میره حداقل بهم قرصمو میداد قلبم بد درد میکنه قشنگ معلومه سرماخوردم
بله بلاخره اون مرده اومد ارباببب
کوک: پاشو بیا توی عمارت
بلند شدم یه قدم برداشتم که....
۱۳.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.