پارت۱۸:)
از زبان لارا زمان حال
صدای پاهام توی بیمارستان می پیچید نمیدونستم کجا برم
سریع پیش میز اطلاعات رفتم و گفتم: پارک ا/ت کدوم اتاقن؟
خانمی که پشت میز بود گفت: بهتره با دکتر صحبت کنید..
جیغی کشیدم: مادربزرگم کجاست؟؟؟
دستشو به سمت چپ گرفت: دکتر شما رو راهنمایی می کنن
تف تو اون قیافه های خشکشون که نمی فهمن مادربزرگمو میخوام
همینطور که سمت چپ می رفتم دکتری که وسط راهم بود جلومو گرفت: همراه پارک ا/ت؟
گفتم: خودمم چی شده؟[نگران]
سرش رو پایین انداخت نه نه نه خدایا جوری که فکر می کنم نباشه خواهش می کنم همه چیز درست باشه..بلایی سر مادربزرگ اومده؟
گفت: مادربزرگتون درحالیکه روی زمین خونتون افتاده بود پیدا شده بود و اینکه...
گفتم: حالش خوبه؟[نگران]
با لحن غمگینی که داشت گفت: متاسفم...ایشون سکته قلبی داشتن و... متاسفانه....فوت کردن
چیشد؟
مادربزرگ رفت و من بی کس و کار توی این دنیا موندم؟؟ نه نه نه امکان نداره
داد زدم: کجاست؟ مادربزرگ کجاست؟[گریه]
پرستاری بهم گفت: لطفا آروم باشید اینجا یه مکان عمومیه
اما من اصلا آروم و قرار نداشتم میخواستم بازم صورت سفید و خوشگلش رو ببینم من دلم مادربزرگم رو میخواد نمیتونم بدون اون زندگی کنم
روی زانوهام افتادم و موهامو می کشیدم.. مدام به سرم ضربه می زدم
مادربزرگ با یه داستان نیمه تموم تنهام گذاشتی؟
(واسه شما نیمه تموم نیستا
(یه توضیح کوچیک بدم .. مادربزرگ لارا..همون ا/ت هستش که داشته خاطراتش رو برای لارا تعریف می کرده خاطرات ۴۰ سال پیش یعنی توی ۶۲ سالگی فوت کرده؟ آره فکر کنم حالا ادامه داستان رو کی به لارا میگه؟...خدامیدونه و من)
...............
روز سوم بود...برف بدی بود...هوا به قدری سرد بود که حس می کردم قلبم هم یخ کرده
نگاهی به سنگ جلوم انداختم...پارک ا/ت
دختری که نتونست معنای واقعی زندگی و عشق رو بفهمه و منم نوه ای هستم که هیچ وقت از پایان اون داستان و اون عشق با خبر نشد
مینو گفت: لارا عشقم بسه دیگه سه روزه داری گریه می کنی ..
نگاه کن..کسی نمونده همه رفتن..
درست می گفت ..مراسم تموم شده بود دیگه
گفتم: نمیخوام ...میخوام پیشش بمونم ...اون خیلی تنها بود[گربه]
موهامو بوسید: مادربزرگ نمیخواد تورو غمگین ببینه لارا
گفتم: مینو میشه بری؟
با تعجب نگام کرد: برم؟
گفتم: آره..میخوام با مادربزرگ درد و دل کنم
هوفی کشید و گفت: باشه پس بهت زنگ می زنم.. بای
مینو هم رفت حالا بازم من و مادربزرگ میتونستیم باهم باشیم
×مادربزرگ یادته می گفتی تو خیلی وفا داری؟ من دلم برات تنگ شده خیلیم زیاد[گریه]
با دستمال اشکمو پاک می کردم که صدایی از پشت سرم اومد: منم دلتنگشم...بیشتر از تو
حتی حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه چشمام میسوخت و سرم داغ کرده بود
گفت:خیلی گذشته...ولی هنوزم...هنوزم مثل قبل اتیشش شعله وره
گفتم: میشه منو با مادربزرگم تنها بزاری؟ آقای محترم؟.
پوزخند غمگینی زد: دخترم این تویی که باید منو با معشوقم تنها بزاری
بلهه؟
برگشتم سمتش ..
مردی بود قد بلند و یکم هم پیر همسن و سال مادربزرگ باشه چشماش مثل ببر بود و لپ داشت
موهای جو گندمی و حالت داری داشت .. همچنین یه استایل کلاسیک داشت و گریه کرده بود
چقدر شبیه کیم تهیونگ مادربزرگ بود ...صبر کن یه لحظه ببینم ... نکنه خودشه؟ بلاخره.. تشریف آورده
×شما ..ببینم نکنه شما
_تهیونگم ...کیم تهیونگ ..
صدای پاهام توی بیمارستان می پیچید نمیدونستم کجا برم
سریع پیش میز اطلاعات رفتم و گفتم: پارک ا/ت کدوم اتاقن؟
خانمی که پشت میز بود گفت: بهتره با دکتر صحبت کنید..
جیغی کشیدم: مادربزرگم کجاست؟؟؟
دستشو به سمت چپ گرفت: دکتر شما رو راهنمایی می کنن
تف تو اون قیافه های خشکشون که نمی فهمن مادربزرگمو میخوام
همینطور که سمت چپ می رفتم دکتری که وسط راهم بود جلومو گرفت: همراه پارک ا/ت؟
گفتم: خودمم چی شده؟[نگران]
سرش رو پایین انداخت نه نه نه خدایا جوری که فکر می کنم نباشه خواهش می کنم همه چیز درست باشه..بلایی سر مادربزرگ اومده؟
گفت: مادربزرگتون درحالیکه روی زمین خونتون افتاده بود پیدا شده بود و اینکه...
گفتم: حالش خوبه؟[نگران]
با لحن غمگینی که داشت گفت: متاسفم...ایشون سکته قلبی داشتن و... متاسفانه....فوت کردن
چیشد؟
مادربزرگ رفت و من بی کس و کار توی این دنیا موندم؟؟ نه نه نه امکان نداره
داد زدم: کجاست؟ مادربزرگ کجاست؟[گریه]
پرستاری بهم گفت: لطفا آروم باشید اینجا یه مکان عمومیه
اما من اصلا آروم و قرار نداشتم میخواستم بازم صورت سفید و خوشگلش رو ببینم من دلم مادربزرگم رو میخواد نمیتونم بدون اون زندگی کنم
روی زانوهام افتادم و موهامو می کشیدم.. مدام به سرم ضربه می زدم
مادربزرگ با یه داستان نیمه تموم تنهام گذاشتی؟
(واسه شما نیمه تموم نیستا
(یه توضیح کوچیک بدم .. مادربزرگ لارا..همون ا/ت هستش که داشته خاطراتش رو برای لارا تعریف می کرده خاطرات ۴۰ سال پیش یعنی توی ۶۲ سالگی فوت کرده؟ آره فکر کنم حالا ادامه داستان رو کی به لارا میگه؟...خدامیدونه و من)
...............
روز سوم بود...برف بدی بود...هوا به قدری سرد بود که حس می کردم قلبم هم یخ کرده
نگاهی به سنگ جلوم انداختم...پارک ا/ت
دختری که نتونست معنای واقعی زندگی و عشق رو بفهمه و منم نوه ای هستم که هیچ وقت از پایان اون داستان و اون عشق با خبر نشد
مینو گفت: لارا عشقم بسه دیگه سه روزه داری گریه می کنی ..
نگاه کن..کسی نمونده همه رفتن..
درست می گفت ..مراسم تموم شده بود دیگه
گفتم: نمیخوام ...میخوام پیشش بمونم ...اون خیلی تنها بود[گربه]
موهامو بوسید: مادربزرگ نمیخواد تورو غمگین ببینه لارا
گفتم: مینو میشه بری؟
با تعجب نگام کرد: برم؟
گفتم: آره..میخوام با مادربزرگ درد و دل کنم
هوفی کشید و گفت: باشه پس بهت زنگ می زنم.. بای
مینو هم رفت حالا بازم من و مادربزرگ میتونستیم باهم باشیم
×مادربزرگ یادته می گفتی تو خیلی وفا داری؟ من دلم برات تنگ شده خیلیم زیاد[گریه]
با دستمال اشکمو پاک می کردم که صدایی از پشت سرم اومد: منم دلتنگشم...بیشتر از تو
حتی حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه چشمام میسوخت و سرم داغ کرده بود
گفت:خیلی گذشته...ولی هنوزم...هنوزم مثل قبل اتیشش شعله وره
گفتم: میشه منو با مادربزرگم تنها بزاری؟ آقای محترم؟.
پوزخند غمگینی زد: دخترم این تویی که باید منو با معشوقم تنها بزاری
بلهه؟
برگشتم سمتش ..
مردی بود قد بلند و یکم هم پیر همسن و سال مادربزرگ باشه چشماش مثل ببر بود و لپ داشت
موهای جو گندمی و حالت داری داشت .. همچنین یه استایل کلاسیک داشت و گریه کرده بود
چقدر شبیه کیم تهیونگ مادربزرگ بود ...صبر کن یه لحظه ببینم ... نکنه خودشه؟ بلاخره.. تشریف آورده
×شما ..ببینم نکنه شما
_تهیونگم ...کیم تهیونگ ..
۱۴.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.