وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... p ⁴
آروم کیفش و زمین گذاشت و کنار سنگ قبر پدر و مادرش نشست
دستی به روی قبر خاک خورده کشید و با دیدنش آروم اشک ریخت
ات: من اومدم مامانی ....
ببخشید طول کشید اما نمی تونستم
امیدورام اونجا که هستید راحت باشید و راحت بخوابید چون این دنیای فانی ارزش نداره منم خیلی وقته به این پی بردم
لطفا از دست جونگکوک دلخور نباشید مطمئنم اون ضربه بدی خورده همون طور که خودتون یادم دادید هیچ وقت دیگران رو قضاوت نکنم
الان هم دارم همین کار و میکنم هیچ کس نمیتونه انقدر بی رحم باشه بیخودی
منم حالم خیلی خوبه بهم خیلی میرسه
یه سقف بالای سرم دارم و غذای خوب میخورم هر آخر هفته بیرون میرم و اجازه میده ب نویسندگیم رو بکنم
همون طور که اشک میریخت با لبخندی که بیان هزاران درد بود حرف میزد
درسته! کوک هیچ کدوم از این کارا رو براش نکرده بود و نخواهد کرد
اما اون خواست توی اون دنیا بهشون آرامش بده تا روحشون با آرامش باشه و نگران دختر کوچولوشون نباشن
ات: راستی بابایی یه پسر خوب میشناسم *خنده* خیلی خوشگله و مهربون
همش ازم تعریف میکنه باعث خجالتم میشه اما از کجا معلوم دامادت نشه هوم؟*لبخند شیطون *
ات: مامانی ، بابایی
قول میدم دوباره بیام بهتون سر بزنم
×حال....
درسته فقد بخاطر اینکه ۱۳ دقیقه دیر کرده بود الان یک هفته بدون آب و غذا و داخل زیر زمین به یر میبرد اما هنوزم !
هنوزم اشک و قبول نداشت هنوزم حقش نبود پایین بیاد باید دووم بیاره
بدن بی رنگش و تکون داد و لباسش و به تن کشید و بالا رفت
داشت تمیز کاری میکرد که صدای در اومد
در و باز کرد که با افتادن جسمی روی خودش حرفش خورده شد
نگاهی انداخت رئیسش بود اما چرا؟ نگاهی به دستش انداخت و با خون مواجه شد ترسید و دستش و کشید می خواست بره اما ....
اون چی میشد ؟ کی کمکش میکرد؟ هیچ کس که خونه نبود
بخاطر تنبیه مجبور بود کل عمارت و خودش تنهایی تمیز کنه و الان فقد خودش بود و خودش
به سختی اونو به اتاق برد
خوشبختانه چون رشته اش دکتری بود تونست زخمش و بخیه بزنه و تبش و بکشه پایین و بعد از تمیز کاری آروم آروم به خواب رفت ....
Jk
با درد بدی توی سمت چپ سینم از خواب بیدار شدم
فکر کردم مردم راحت شدم اما
کی نجاتم داده؟ من که همه رو مرخص کرده بودم
خواستم دوباره به خواب برم که چیزی روی شکمم افتاد دست یه دختر؟
سرم و آوردم بالا و با صورت ات مواجه شدم
سرم روی سینش بود و اون به تاج تخت تکیه داده بود
بدنش سرد سرد بود و از گچ هم سفید تر بود
اما چرا اینکارو کرد؟ اون که می تونست فرار کنه و بره و من بمیرم ؟ کلی سوال توی ذهنم داشتم ولی زیر سرم خیلی نرم بود و چشمام گرم شد و خوابیدم....
a,t
با ضعف شدیدی چشمام و باز کردم هنوز روی سینم خوابیده بود سرش و گذاشتم روی بالشت و خواستم برم که انداختم روی تخت و کشیدم توی بغلش
دستی به روی قبر خاک خورده کشید و با دیدنش آروم اشک ریخت
ات: من اومدم مامانی ....
ببخشید طول کشید اما نمی تونستم
امیدورام اونجا که هستید راحت باشید و راحت بخوابید چون این دنیای فانی ارزش نداره منم خیلی وقته به این پی بردم
لطفا از دست جونگکوک دلخور نباشید مطمئنم اون ضربه بدی خورده همون طور که خودتون یادم دادید هیچ وقت دیگران رو قضاوت نکنم
الان هم دارم همین کار و میکنم هیچ کس نمیتونه انقدر بی رحم باشه بیخودی
منم حالم خیلی خوبه بهم خیلی میرسه
یه سقف بالای سرم دارم و غذای خوب میخورم هر آخر هفته بیرون میرم و اجازه میده ب نویسندگیم رو بکنم
همون طور که اشک میریخت با لبخندی که بیان هزاران درد بود حرف میزد
درسته! کوک هیچ کدوم از این کارا رو براش نکرده بود و نخواهد کرد
اما اون خواست توی اون دنیا بهشون آرامش بده تا روحشون با آرامش باشه و نگران دختر کوچولوشون نباشن
ات: راستی بابایی یه پسر خوب میشناسم *خنده* خیلی خوشگله و مهربون
همش ازم تعریف میکنه باعث خجالتم میشه اما از کجا معلوم دامادت نشه هوم؟*لبخند شیطون *
ات: مامانی ، بابایی
قول میدم دوباره بیام بهتون سر بزنم
×حال....
درسته فقد بخاطر اینکه ۱۳ دقیقه دیر کرده بود الان یک هفته بدون آب و غذا و داخل زیر زمین به یر میبرد اما هنوزم !
هنوزم اشک و قبول نداشت هنوزم حقش نبود پایین بیاد باید دووم بیاره
بدن بی رنگش و تکون داد و لباسش و به تن کشید و بالا رفت
داشت تمیز کاری میکرد که صدای در اومد
در و باز کرد که با افتادن جسمی روی خودش حرفش خورده شد
نگاهی انداخت رئیسش بود اما چرا؟ نگاهی به دستش انداخت و با خون مواجه شد ترسید و دستش و کشید می خواست بره اما ....
اون چی میشد ؟ کی کمکش میکرد؟ هیچ کس که خونه نبود
بخاطر تنبیه مجبور بود کل عمارت و خودش تنهایی تمیز کنه و الان فقد خودش بود و خودش
به سختی اونو به اتاق برد
خوشبختانه چون رشته اش دکتری بود تونست زخمش و بخیه بزنه و تبش و بکشه پایین و بعد از تمیز کاری آروم آروم به خواب رفت ....
Jk
با درد بدی توی سمت چپ سینم از خواب بیدار شدم
فکر کردم مردم راحت شدم اما
کی نجاتم داده؟ من که همه رو مرخص کرده بودم
خواستم دوباره به خواب برم که چیزی روی شکمم افتاد دست یه دختر؟
سرم و آوردم بالا و با صورت ات مواجه شدم
سرم روی سینش بود و اون به تاج تخت تکیه داده بود
بدنش سرد سرد بود و از گچ هم سفید تر بود
اما چرا اینکارو کرد؟ اون که می تونست فرار کنه و بره و من بمیرم ؟ کلی سوال توی ذهنم داشتم ولی زیر سرم خیلی نرم بود و چشمام گرم شد و خوابیدم....
a,t
با ضعف شدیدی چشمام و باز کردم هنوز روی سینم خوابیده بود سرش و گذاشتم روی بالشت و خواستم برم که انداختم روی تخت و کشیدم توی بغلش
۴۸.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.