دبیرستان بانگو(؛ فصل2پارت6
چویا دستمال گلدوزی شده رو توی جیبش گذاشت و گفت:
چونیا_سان تور برو دست و صورتتو بشور منو و بقیه بچه ها وسایلاتت ور جمع می کنیم و میاریم.
چونیا و بقیه مپافقت کردن و چونیا داشت به سمت حیاط می رفت ک پاهاش شست شد و خورد زمین دازایه سریع سمت چونیا رفت و بلندش کرد و به چویا و دازای گفت:
دازایه: بهتره من با چونا برم شما هن برین کیف هارو جنع کنین و بیاین توی حیاط.
چویا: باش....
دازای: حتما....
[سر کلاس]
دازای: چویا...
چویا: بله..؟!
دازای: من احساس می کنم بابات چونیا رو زده.!
چویا: نه بابا.... بابای من هنچین کاری نمی کنه😑
دازای: چویا ناراحت نشو ولی چونیا نمی تونه بخپره زمین و اون جوری شه....دختره نمی تونست حتی روی پاهاش واسته....
چویا: گفتم بابام همیچین کاری نمی کنه😒
دازای: باش... ولش کن اصلا بریم پیش دخترا.
چویا: نه... نه من هنوز کیف چونیا رو نبستم.
دازای: ای خدا.... بدو دیگ.
چویا: وای خدا....
دازای: چی شد؟! 🤨
چویا: کیف چونیا پخش زمین شد.
کیف چونیا پخش زمین شده بود که عکسی جلوی پای دازای افتاد دازای یواشمی بدون اینک چویا چیزی بفهمه نگاهی کوچیک به لون عکس کرد و عکسو گذاشت پوی جیبش و به چویا گفت:
دازای: چویا... خوب... کیزه من برم دست شویی تو هم کیفا رو بیار...
بعد دوید بیرون به سمت چونیل و دازایه و رو به چونیا گفت:
دازای: این چویاست کنار تو توی این عکس؟!
چونیا: امممم... خوب.... 😰
دازای: بگو دیگ.... اون داداشته آره؟!
همون موقع دازایه از دستشویی اومد و گفت:
دازایه: اینجا چه خبره؟! حیاطو گذاشتین روی سرتون؟! العان چند ساعته مدرسه تعطیل پاشین بریم به جای اینکه داد و بیداد کنین...
دازای عکسو داد به دازایه و دازایه چشماش زد بیرون و گفت: چونیا.... چویا.... چویا....
چونیا: آره برادرمه......
خوب... تامام.... تامام🫠😁💖
بازم حمایت کنین توی کامنتا😉
خدافس...... 🖐🏻😊
چونیا_سان تور برو دست و صورتتو بشور منو و بقیه بچه ها وسایلاتت ور جمع می کنیم و میاریم.
چونیا و بقیه مپافقت کردن و چونیا داشت به سمت حیاط می رفت ک پاهاش شست شد و خورد زمین دازایه سریع سمت چونیا رفت و بلندش کرد و به چویا و دازای گفت:
دازایه: بهتره من با چونا برم شما هن برین کیف هارو جنع کنین و بیاین توی حیاط.
چویا: باش....
دازای: حتما....
[سر کلاس]
دازای: چویا...
چویا: بله..؟!
دازای: من احساس می کنم بابات چونیا رو زده.!
چویا: نه بابا.... بابای من هنچین کاری نمی کنه😑
دازای: چویا ناراحت نشو ولی چونیا نمی تونه بخپره زمین و اون جوری شه....دختره نمی تونست حتی روی پاهاش واسته....
چویا: گفتم بابام همیچین کاری نمی کنه😒
دازای: باش... ولش کن اصلا بریم پیش دخترا.
چویا: نه... نه من هنوز کیف چونیا رو نبستم.
دازای: ای خدا.... بدو دیگ.
چویا: وای خدا....
دازای: چی شد؟! 🤨
چویا: کیف چونیا پخش زمین شد.
کیف چونیا پخش زمین شده بود که عکسی جلوی پای دازای افتاد دازای یواشمی بدون اینک چویا چیزی بفهمه نگاهی کوچیک به لون عکس کرد و عکسو گذاشت پوی جیبش و به چویا گفت:
دازای: چویا... خوب... کیزه من برم دست شویی تو هم کیفا رو بیار...
بعد دوید بیرون به سمت چونیل و دازایه و رو به چونیا گفت:
دازای: این چویاست کنار تو توی این عکس؟!
چونیا: امممم... خوب.... 😰
دازای: بگو دیگ.... اون داداشته آره؟!
همون موقع دازایه از دستشویی اومد و گفت:
دازایه: اینجا چه خبره؟! حیاطو گذاشتین روی سرتون؟! العان چند ساعته مدرسه تعطیل پاشین بریم به جای اینکه داد و بیداد کنین...
دازای عکسو داد به دازایه و دازایه چشماش زد بیرون و گفت: چونیا.... چویا.... چویا....
چونیا: آره برادرمه......
خوب... تامام.... تامام🫠😁💖
بازم حمایت کنین توی کامنتا😉
خدافس...... 🖐🏻😊
۱.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.