همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت ۱۵)
اونودرا که طاقت گریه های همسرش و نداشت رفت و بغلش کرد.
_شششش آروم باش چرا گریه میکنی؟
_بیچاره بچم.مگه چه گناهی کرده که باید اینجوری شه و زیر دستگاه بخوابه.
_اشکالی نداره. گریه نکن دیگه.بحاش هر روز میایم بهش سر میزنیم.هوم؟
میساکی با شنیدن حرف های همسرش احساس میکرد کمی آروم شده.با اونودرا نشست و راجب اینکه دختر کوچولوشون شبیه کیه صحبت میکردن.خیلی جالب بود ولی میکاسا خیلی شبیه ران بود.
_آخه نگاه کن خیلی شبیه منه
_دختر به مامانش میره نه باباش. بیشتر شبیه منه.
_ولی شبیه رانم هست
_آره خیلی جالبه.
پرستار اومد داخل و بعد از اجازه گرفتن و توضیح دادن که باید میکاسا بزاره تو دستگاه بردش. میساکی دوباره بغض کرده بود.اما خوشحالم بود.به کمک همسرش بلند شد و لباساش رو عوض کرد.از اتاق رفتن بیرون که مامانبزرگو دیدن. اطراف رو نگاه کردن تا ران رو ببینن.ولی خبری ازش نبود.کمی نگران شدن.
_مامان ران کجاست؟
_نمیدونم.مگه پیش شما نیست؟
_نه من گفتم بیاد پیش شما.
_ولی اصن نیومد.
هر سه شون به شدت نگران بودن.ران فقط ۴ سالش بود. نمیتونست از خودش مراقبت کنه.شروع به گشتن کردن.به هر کی میرسیدن مشخصات ران و میدادن اما جواب دلخواه شونو نمیگرفتن.هیچکس ندیده بودش.میساکی صورتش خیس اشک بود.اونودرا یادش اومد به ران وعده خوراکی داده بود.ممکنه که ران تو بوفه بیمارستان باشه.اونودرا به اون سمت حرکت کرد.تو دلش دعا دعا میکرد که ران اونجا باشه.مثل اینکه خدا جواب دعا هاشو داد.چون وقتی رسید بوفه ران و دید که نشسته رو زمین و داره خیلی آروم گریه میکنه.رفت سمتش بغلش کرد و نفس راحتی کشید.برگشت تو بیمارستان ران و به میساکی داد و شاهد خوشحالیش شد.اونودرا رفت تو اتاق تا وسایل میساکی رو جمع کنه.ولی وقتی رفت تو اتاق دید ی بچه رو تخته.حتما پرستار وقتی نبودن میکاسا رو برای شیر دهی آورده.ولی اونا نبودن.پس بچه رو به همراه وسایل میساکی برداشت و از اتاق زد بیرون.وقتی به میساکی رسید جریان و براش تعریف کرد.
_مطمئنی؟
_نمیدونم میخوای بپرسیم؟
_آره
رفتن به بخش نوزادان.وقتی دیدن تختی که متعلق به دخترشون بود خالیه فهمیدن بچه ماله خودشونه.پس تصمیم گرفتن برای چند ساعت میکاسا رو با خودشون ببرن بیرون.پس از دکتر اجازه گرفتن و شرایط و پرسیدن.دکتر بهشون گفت که برای چند ساعت مشکلی نداره و زود برش گردونن .اونا هم قبول کردن و رفتن بیرون.
_راستی مامانت کجاس؟
_اون رفت خونه پیش یوگی.
تو راه بودن که میساکی متوجه جریان شد.چون چشمش به دستبند تو دست نوزاد افتاد.روش و نگاه کرد.ولی فامیلی شوهرش رو دستبند نبود.
_اونو. اونو.
_بله؟
_این... این و ببین
هعییی
(پارت ۱۵)
اونودرا که طاقت گریه های همسرش و نداشت رفت و بغلش کرد.
_شششش آروم باش چرا گریه میکنی؟
_بیچاره بچم.مگه چه گناهی کرده که باید اینجوری شه و زیر دستگاه بخوابه.
_اشکالی نداره. گریه نکن دیگه.بحاش هر روز میایم بهش سر میزنیم.هوم؟
میساکی با شنیدن حرف های همسرش احساس میکرد کمی آروم شده.با اونودرا نشست و راجب اینکه دختر کوچولوشون شبیه کیه صحبت میکردن.خیلی جالب بود ولی میکاسا خیلی شبیه ران بود.
_آخه نگاه کن خیلی شبیه منه
_دختر به مامانش میره نه باباش. بیشتر شبیه منه.
_ولی شبیه رانم هست
_آره خیلی جالبه.
پرستار اومد داخل و بعد از اجازه گرفتن و توضیح دادن که باید میکاسا بزاره تو دستگاه بردش. میساکی دوباره بغض کرده بود.اما خوشحالم بود.به کمک همسرش بلند شد و لباساش رو عوض کرد.از اتاق رفتن بیرون که مامانبزرگو دیدن. اطراف رو نگاه کردن تا ران رو ببینن.ولی خبری ازش نبود.کمی نگران شدن.
_مامان ران کجاست؟
_نمیدونم.مگه پیش شما نیست؟
_نه من گفتم بیاد پیش شما.
_ولی اصن نیومد.
هر سه شون به شدت نگران بودن.ران فقط ۴ سالش بود. نمیتونست از خودش مراقبت کنه.شروع به گشتن کردن.به هر کی میرسیدن مشخصات ران و میدادن اما جواب دلخواه شونو نمیگرفتن.هیچکس ندیده بودش.میساکی صورتش خیس اشک بود.اونودرا یادش اومد به ران وعده خوراکی داده بود.ممکنه که ران تو بوفه بیمارستان باشه.اونودرا به اون سمت حرکت کرد.تو دلش دعا دعا میکرد که ران اونجا باشه.مثل اینکه خدا جواب دعا هاشو داد.چون وقتی رسید بوفه ران و دید که نشسته رو زمین و داره خیلی آروم گریه میکنه.رفت سمتش بغلش کرد و نفس راحتی کشید.برگشت تو بیمارستان ران و به میساکی داد و شاهد خوشحالیش شد.اونودرا رفت تو اتاق تا وسایل میساکی رو جمع کنه.ولی وقتی رفت تو اتاق دید ی بچه رو تخته.حتما پرستار وقتی نبودن میکاسا رو برای شیر دهی آورده.ولی اونا نبودن.پس بچه رو به همراه وسایل میساکی برداشت و از اتاق زد بیرون.وقتی به میساکی رسید جریان و براش تعریف کرد.
_مطمئنی؟
_نمیدونم میخوای بپرسیم؟
_آره
رفتن به بخش نوزادان.وقتی دیدن تختی که متعلق به دخترشون بود خالیه فهمیدن بچه ماله خودشونه.پس تصمیم گرفتن برای چند ساعت میکاسا رو با خودشون ببرن بیرون.پس از دکتر اجازه گرفتن و شرایط و پرسیدن.دکتر بهشون گفت که برای چند ساعت مشکلی نداره و زود برش گردونن .اونا هم قبول کردن و رفتن بیرون.
_راستی مامانت کجاس؟
_اون رفت خونه پیش یوگی.
تو راه بودن که میساکی متوجه جریان شد.چون چشمش به دستبند تو دست نوزاد افتاد.روش و نگاه کرد.ولی فامیلی شوهرش رو دستبند نبود.
_اونو. اونو.
_بله؟
_این... این و ببین
هعییی
۲.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.