دشمنان عاشق
Part:10
یانگ هُوا: بعد از تموم شدن حرفاش محکم بغلم کرد بعد خوابش برد، اما هنوزم باورم نمیشد که اون همچین بلایی هم سر نوه خودش بیاره اون اصلا ادم نیست، دختری که توی سن 8 سالگیش پدرشو از دست داده و شاهد مرگ بی رحمانه مادرش بوده یجورایی حس میکنم اگه پیش ما باشه بهتر از اینه که
پیش قاتل مادرش باشه، دیگه شب شده بود اروم روی تختش خوابوندمش هنوز داشت بارون میومد خواستم برم که دیدم دستمو محکم گرفته اگه دستمو ازش جدا میکردم بیدار میشد و اگرم که میرفتم چون داشت بارون میومد ممکن بود بیدار بشه و دوباره حالش بد بشه بخاطر همین کنارش روی تخت دراز کشیدم کم کم خوابم برد.
با حس اینکه ینفر بهم خورد از خواب بیدار شدم که دیدم یو لیان اومدم از خودم جداش کنم که دیدم خیلی کیوت خوابیده و دلم نیومد که بیدارش کنم اروم چشمامو بستم.
لیان:
چشمامو باز کردم احساس ارامش داشتم که حس کردم محکم به چیزی چسبیدم که یهو چشمم به یانگ هُوا افتاد و فهمیدم که دیشب چه اتفاقی افتاده اروم خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و سریع رفتم سمت دستشویی کار های لازمو انجام دادم بعد رفتم سمت در اتاق مثل اینکه دیشب در اتاق قفل نکرده بود رفتم بیرون یه احساس عجیبی داشتم احساس سبکی میکردم حس میکردم میتونم راحت تر نفس بکشم شاید بخواطر این بود که دردی که این همه سال توی سینم حبس کرده بودمش بالاخره به زبون اوردمش. رفتم سمت اشپز خونه یه صبحانه اماده کردم روی میز چیدم که یه صدایی از پذیرایی اومد شونو بود که با دیدن من چشماش از تعجب در اومد.
شونو: تو اینجا چیکار میکنی
لیان: خب معلومه دارم صبحانه اماده میکنم
شونو: نه منظورم اینه که تو چطوری از اتاقت اومدی بیرون
لیان: خیلی ساده دستگیره در فشار دادم در باز شد اومد بیرون
شونو: مگه در اتاق قفل نبود
لیان: نه
شونو: چی... واقعا
لیان: اره
یانگ هُوا: بعد از تموم شدن حرفاش محکم بغلم کرد بعد خوابش برد، اما هنوزم باورم نمیشد که اون همچین بلایی هم سر نوه خودش بیاره اون اصلا ادم نیست، دختری که توی سن 8 سالگیش پدرشو از دست داده و شاهد مرگ بی رحمانه مادرش بوده یجورایی حس میکنم اگه پیش ما باشه بهتر از اینه که
پیش قاتل مادرش باشه، دیگه شب شده بود اروم روی تختش خوابوندمش هنوز داشت بارون میومد خواستم برم که دیدم دستمو محکم گرفته اگه دستمو ازش جدا میکردم بیدار میشد و اگرم که میرفتم چون داشت بارون میومد ممکن بود بیدار بشه و دوباره حالش بد بشه بخاطر همین کنارش روی تخت دراز کشیدم کم کم خوابم برد.
با حس اینکه ینفر بهم خورد از خواب بیدار شدم که دیدم یو لیان اومدم از خودم جداش کنم که دیدم خیلی کیوت خوابیده و دلم نیومد که بیدارش کنم اروم چشمامو بستم.
لیان:
چشمامو باز کردم احساس ارامش داشتم که حس کردم محکم به چیزی چسبیدم که یهو چشمم به یانگ هُوا افتاد و فهمیدم که دیشب چه اتفاقی افتاده اروم خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و سریع رفتم سمت دستشویی کار های لازمو انجام دادم بعد رفتم سمت در اتاق مثل اینکه دیشب در اتاق قفل نکرده بود رفتم بیرون یه احساس عجیبی داشتم احساس سبکی میکردم حس میکردم میتونم راحت تر نفس بکشم شاید بخواطر این بود که دردی که این همه سال توی سینم حبس کرده بودمش بالاخره به زبون اوردمش. رفتم سمت اشپز خونه یه صبحانه اماده کردم روی میز چیدم که یه صدایی از پذیرایی اومد شونو بود که با دیدن من چشماش از تعجب در اومد.
شونو: تو اینجا چیکار میکنی
لیان: خب معلومه دارم صبحانه اماده میکنم
شونو: نه منظورم اینه که تو چطوری از اتاقت اومدی بیرون
لیان: خیلی ساده دستگیره در فشار دادم در باز شد اومد بیرون
شونو: مگه در اتاق قفل نبود
لیان: نه
شونو: چی... واقعا
لیان: اره
۴.۴k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.