*love story*PT15
*صبح*
با صدای خنده های هه سو نامجون چان و گلوری بیدارشدم نشستم رو تخت تا ویندوزم بالا بیاد به دیوار خیره شده بودم که متوجه شدم که چان و گلوری اینجان...فاککک
رفتم جلوی اینه با دستمال مرطوب یه دور صورتمو تمیز کردم موهامو شونه کردم و لباسم رو عوض کردم و رفتتم بیرون از خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم
+سلام
-عه ظهرت بخیر
*عه سلام ا/ت...چرا خجالت میکشی
+اخه ساعت دو ظهره...شماها هم اومدین اینجا و من خواب بودم...
$نامجون میخواست بیدارت کنه ولی از اونجایی که دیشب خیلی خسته بودی نزاشتیم
+اما...
*حالا که بیدار شدی...دیگه خجالت نکش باشه؟
+اوک
رفتم کنارشون نشستم که هه سو اومد بغلم نشست و گفت
^خواب خوب بود مامان جونم؟
+هه سویااا...تو دیگه منو دست ننداز
-حیح
+نامجون شی...منو تو که اخرش تنها میشیم...
$جون
-یاا
*خیلوخب حالا
که زنگ درو زدن
-خب ناهار هم اوردن
نامجون رفت ناهار رو گرفت و اومد ناهار رو خوردیم و کمک هم دیگه سفره رو جمع کردیم
*خب چه ساعتی باید بریم برای خرید؟
+نمیدونم شیش خوبه؟
*هوم خوبه...
*پرش زمانی فردا*(مطمئنن خودتون تا الان متوجه شدین نویسنده خسته ست)
دیروز تغریبا همه ی چیزارو خریدیم لباس و کت شلوارو اینجورچیزا امروز هم رفتیم سالنو دیدیم بعدشم یکم توی خیابون چرخیدیم رفتار نامجون و چان و گلوری خیلی عجیب بود مدام تلفن نامجون زنگ میخورد و هرچی میپرسیدم کیه بهم جواب نمیداد هرچی هم میگفتم بریم خونه میگفتن نه یکم بیشتر بچرخیم...هه سو توی بغل من نشسته بود سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه میکردم که نامجون گفت
-ا/ت یه دقیقه این خونه هرو ببین
+واو خیلی قشنگه
-میدونی برای کیه؟
+نه چرا باید بدونم؟
-اخه خونه برای خودمونه
+چی؟
-این خونه برای خودمونه
+جدی
-اره
+پولشو...
-بعدا بهت میگم
+وایسا ببینم برای همین بود که رفتار هر سهتاتون امشب عجیب شده بود؟
*اوهوم...چون کارگرا داشتن وسایلا رو میچیندن میخواستیم خونه رو کامل ببینی
+گایز شماها واقعا خوبین
^این تونه بلایه ماعه بابایی
-اره جوجه
^من جوجه نیستم
-چرا هستی
$قصد پیاده شدن ندارین؟
نامجون رموت رو زد و درو باز کرد رفتیم تو ماشین رو پاک کردیم و پیاده شدیم وقتی وارد خونه شدیم یه خانم نسبتا میانسال با دوتا دختر تغریبا بیست بیست و شیش هفت ساله جلومون وایساده بون به همشون سلام کردم
.
.
.
خونشون(اسلاید دوم)
با صدای خنده های هه سو نامجون چان و گلوری بیدارشدم نشستم رو تخت تا ویندوزم بالا بیاد به دیوار خیره شده بودم که متوجه شدم که چان و گلوری اینجان...فاککک
رفتم جلوی اینه با دستمال مرطوب یه دور صورتمو تمیز کردم موهامو شونه کردم و لباسم رو عوض کردم و رفتتم بیرون از خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم
+سلام
-عه ظهرت بخیر
*عه سلام ا/ت...چرا خجالت میکشی
+اخه ساعت دو ظهره...شماها هم اومدین اینجا و من خواب بودم...
$نامجون میخواست بیدارت کنه ولی از اونجایی که دیشب خیلی خسته بودی نزاشتیم
+اما...
*حالا که بیدار شدی...دیگه خجالت نکش باشه؟
+اوک
رفتم کنارشون نشستم که هه سو اومد بغلم نشست و گفت
^خواب خوب بود مامان جونم؟
+هه سویااا...تو دیگه منو دست ننداز
-حیح
+نامجون شی...منو تو که اخرش تنها میشیم...
$جون
-یاا
*خیلوخب حالا
که زنگ درو زدن
-خب ناهار هم اوردن
نامجون رفت ناهار رو گرفت و اومد ناهار رو خوردیم و کمک هم دیگه سفره رو جمع کردیم
*خب چه ساعتی باید بریم برای خرید؟
+نمیدونم شیش خوبه؟
*هوم خوبه...
*پرش زمانی فردا*(مطمئنن خودتون تا الان متوجه شدین نویسنده خسته ست)
دیروز تغریبا همه ی چیزارو خریدیم لباس و کت شلوارو اینجورچیزا امروز هم رفتیم سالنو دیدیم بعدشم یکم توی خیابون چرخیدیم رفتار نامجون و چان و گلوری خیلی عجیب بود مدام تلفن نامجون زنگ میخورد و هرچی میپرسیدم کیه بهم جواب نمیداد هرچی هم میگفتم بریم خونه میگفتن نه یکم بیشتر بچرخیم...هه سو توی بغل من نشسته بود سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه میکردم که نامجون گفت
-ا/ت یه دقیقه این خونه هرو ببین
+واو خیلی قشنگه
-میدونی برای کیه؟
+نه چرا باید بدونم؟
-اخه خونه برای خودمونه
+چی؟
-این خونه برای خودمونه
+جدی
-اره
+پولشو...
-بعدا بهت میگم
+وایسا ببینم برای همین بود که رفتار هر سهتاتون امشب عجیب شده بود؟
*اوهوم...چون کارگرا داشتن وسایلا رو میچیندن میخواستیم خونه رو کامل ببینی
+گایز شماها واقعا خوبین
^این تونه بلایه ماعه بابایی
-اره جوجه
^من جوجه نیستم
-چرا هستی
$قصد پیاده شدن ندارین؟
نامجون رموت رو زد و درو باز کرد رفتیم تو ماشین رو پاک کردیم و پیاده شدیم وقتی وارد خونه شدیم یه خانم نسبتا میانسال با دوتا دختر تغریبا بیست بیست و شیش هفت ساله جلومون وایساده بون به همشون سلام کردم
.
.
.
خونشون(اسلاید دوم)
۵.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.