مافیا من... فیک جیمین "فصل دو"
پارت:4
رفتم نشستم روی کاناپه بعد از 5 مین جیمین هم اومد پیشم نشست
+خب چ اتفاقی افتاده
-خب چطور بگم
+توی چشمام نگاه کن
سرم رو بلند کردم و توی چشماش نگاه کردم
+بگو عشقم چ اتفاقی افتاده
-خب من ..
+تو؟
-حاملم
+خوبه وایسا چی گفتی!
-میدونم توهم بچه نمیخای و...
منو سریع کشید بغلش
و سریع بلند شد منم بلند شدم و روبه روش وایسادم
-حالت خوبه جیمین
+نمیدونی چقدر خوبم عالیم
منو بغل کرد و چرخوند
-جیمین له شدم
+ببخشید خوبی
-اره خوبم
+کی فهمیدی
-امروز رفتم دکتر فهمیدم
+وای خدایا شکرت لینا داره خواهر میشه
-اما
+اما چی
-لینا خیلی کوچیکه میگم واسه خواهر شدن سنش خیلی کم نیست
+نه خوبه دیگه تنها نیست
-اما خب شاید اون دلش میخاد تنها باشه
جیمین اومد و با دستاش صورتم رو قاب کرد و پیشونیم رو بوسید
+خودتو نگران نکن همه چی عالی میشه
-واقعا
+اوهوم الانم بیا بریم بخوابیم حتما ت خستته
-فکر خوبیه
رفتیم و خوابیدیم
فردا با صدای دعوا بیدار شدم
رفتم پایین و دیدم جیمین داره با ی خانم دعوا میکنه
-جیمین اینجا چ خبره
جفتشون برگشتن سمتم
+ات برو بالا
~پس تو اون هرزه ای
+خفه شو
~چیه ناراحت شدی واقعیت رو فهمیدی
روبه من گفت:
~با اون مرده خوش گذشت حتما خوش گذشته ک ازش حامله هم شدی
جیمین بهش ی سیلی زد و گفت:
+مگ نمیگم گمشو برو بالا
بغضم گرفته بود اون زنه داشت چی میگفت کدوم خیانت
سریع رفتم بالا توی اتاق لینا و در رو بستم رفتم سمتش داشت با چشمای قشنگش بهم نگاه میکرد بغلش کردم و بوسیدمش
-چطوری عشق مامان میخواستم ی چیزی بهت بگم اما دیشب خواب بودی
-میدونستی داری خواهر میشی
-میخاستم همراه با بابات بهت بگم اما نشد
در اتاق باز شد جیمین بود ب لینا ک توی بغلم بود نگاه کرد دوباره ب من نگاه کرد و گفت:
+بیا حرف بزنیم(سرد
-برو الان میام
لینا رو گذاشتم توی جاش و رفتم پیش جیمین
دیدم نشسته و ی پاکت توی دستاشه
-چ اتفاقی افتاده
...ادامه دارد
شرط:
لایک:۶۰
کامنت:۳۰
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
رفتم نشستم روی کاناپه بعد از 5 مین جیمین هم اومد پیشم نشست
+خب چ اتفاقی افتاده
-خب چطور بگم
+توی چشمام نگاه کن
سرم رو بلند کردم و توی چشماش نگاه کردم
+بگو عشقم چ اتفاقی افتاده
-خب من ..
+تو؟
-حاملم
+خوبه وایسا چی گفتی!
-میدونم توهم بچه نمیخای و...
منو سریع کشید بغلش
و سریع بلند شد منم بلند شدم و روبه روش وایسادم
-حالت خوبه جیمین
+نمیدونی چقدر خوبم عالیم
منو بغل کرد و چرخوند
-جیمین له شدم
+ببخشید خوبی
-اره خوبم
+کی فهمیدی
-امروز رفتم دکتر فهمیدم
+وای خدایا شکرت لینا داره خواهر میشه
-اما
+اما چی
-لینا خیلی کوچیکه میگم واسه خواهر شدن سنش خیلی کم نیست
+نه خوبه دیگه تنها نیست
-اما خب شاید اون دلش میخاد تنها باشه
جیمین اومد و با دستاش صورتم رو قاب کرد و پیشونیم رو بوسید
+خودتو نگران نکن همه چی عالی میشه
-واقعا
+اوهوم الانم بیا بریم بخوابیم حتما ت خستته
-فکر خوبیه
رفتیم و خوابیدیم
فردا با صدای دعوا بیدار شدم
رفتم پایین و دیدم جیمین داره با ی خانم دعوا میکنه
-جیمین اینجا چ خبره
جفتشون برگشتن سمتم
+ات برو بالا
~پس تو اون هرزه ای
+خفه شو
~چیه ناراحت شدی واقعیت رو فهمیدی
روبه من گفت:
~با اون مرده خوش گذشت حتما خوش گذشته ک ازش حامله هم شدی
جیمین بهش ی سیلی زد و گفت:
+مگ نمیگم گمشو برو بالا
بغضم گرفته بود اون زنه داشت چی میگفت کدوم خیانت
سریع رفتم بالا توی اتاق لینا و در رو بستم رفتم سمتش داشت با چشمای قشنگش بهم نگاه میکرد بغلش کردم و بوسیدمش
-چطوری عشق مامان میخواستم ی چیزی بهت بگم اما دیشب خواب بودی
-میدونستی داری خواهر میشی
-میخاستم همراه با بابات بهت بگم اما نشد
در اتاق باز شد جیمین بود ب لینا ک توی بغلم بود نگاه کرد دوباره ب من نگاه کرد و گفت:
+بیا حرف بزنیم(سرد
-برو الان میام
لینا رو گذاشتم توی جاش و رفتم پیش جیمین
دیدم نشسته و ی پاکت توی دستاشه
-چ اتفاقی افتاده
...ادامه دارد
شرط:
لایک:۶۰
کامنت:۳۰
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
۵۷.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.