پارت ۱۴
ا.ت :کاقعا بهم اعتماد نداره
کوک دستش توی هوا به سمت جلو به چپ و راست تکون داد و یه دستش توی موهاش فرو کرد ....کوک:باور کن بحث اعتماد نیست می ترسم از دستت بدم ......ا.ت:این ترس رو من دارم
ولی باعث نمیشه شک کنم
کوک:گفتم شکی وجود نداره فقط می ترسم
ا.ت:نترس من تا ابد کنارتم
کوک :ممنونم عشقم
فردا صبح
دیشب رفتیم بابا رو دیدیم خیلی خوشحال شدم براش توضیح دادم که یه مدت باید بریم مسافرت و چندتا چرت و پرت دیگه
خستم هست از صبح تا حالا کوک ندیدم فکر کنم با ته رفتن بیرون از امارت از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت در سالن خواستم در رو باز کنم که محافظ جلوم رو گرفت
ا.ت:برو کنار
محافظ:ببخشید خانم ارباب دستور دادن بیرون نرید
همون لحظه صدای پر ابهتی از پشت سرمون اومد که گفت چی شده
محافظ زود احترام گذاشت و منم برگشتم و با پسری جذاب رو به رو شدم اونم تا منو دید لبخند گرمی زد و اومد جلو
یونگی:سلام من یونگی هستم
منم با گیجی نگاش کردم که گفت
یونگی:منو تا حالا ندیدی من همکار جونگ کوکم شما باید همسرش باشید اتفاقی افتاده
و باسرش به محافظ اشاره کرد
واقعا جذابه رفیقای کوک هم مثل خودشن یه لحظه افکارم و پاک کردم
ا.ت:ببخشید منم ا.ت هستم سلام
یونگی خنده ای کرد و جواب داد
یونگی:خوشبختم
ا.ت :مرسی همچنین می خواستم برم بیرون که این آقا نمی زارن
یونگی رو به محافظ گفت
یونگی:برای چی
محافظ هم با دستپاچگی جواب داد
محافظ:ارباب ....دستور دادن ...نزاریم برن بیرون
همون لحظه در باز شد و کوک اومد داخل با دیدن منو یونگی لبخندی زد و اومد جلو و دستش رو دور بازوم گذاشت و به خودش چسبوندم
کوک:مثل اینکه شما دوتا با هم آشنا شدی د
یونگی:بله باید زودتر منو معرفی می کردی
کوکم لبخند خرگوشی زد
کوک:اینجا چیکار می کنید
تازه یادم به مشکلم افتاد حالا منو زندانی می کنی با دستم زدم به شونش که باتعجب نگام کرو
ا.ت:چرا گفتی نزاره من برم بیرون
کوک دوباره یه لبخند پهن زد که گند کاریش ماست مالی کنه
کوک:بیشتر درموردش صحبت می کنیم برو بالا الان من میام
ا.ت:باشه خدافظ یونگی شی
یونگی هم دست تکون داد و منم از اونجا دور شدم
یونگی:پسر کجا بودی نگفته بودی ازدواج کردی از خدمتکارا شنیدم
کوک:ببخشید وقت نکردم
یونگی:ا.ت خانم عشق قدیمی رفیق ما هستن ایشون
کوک هم سرش رو با معذبی تکون داد
کوک:راستی جدیدا چه ایمیل هایی تیم EDبه هم دادن
شرطا
کامنتا ۵۰
کوک دستش توی هوا به سمت جلو به چپ و راست تکون داد و یه دستش توی موهاش فرو کرد ....کوک:باور کن بحث اعتماد نیست می ترسم از دستت بدم ......ا.ت:این ترس رو من دارم
ولی باعث نمیشه شک کنم
کوک:گفتم شکی وجود نداره فقط می ترسم
ا.ت:نترس من تا ابد کنارتم
کوک :ممنونم عشقم
فردا صبح
دیشب رفتیم بابا رو دیدیم خیلی خوشحال شدم براش توضیح دادم که یه مدت باید بریم مسافرت و چندتا چرت و پرت دیگه
خستم هست از صبح تا حالا کوک ندیدم فکر کنم با ته رفتن بیرون از امارت از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت در سالن خواستم در رو باز کنم که محافظ جلوم رو گرفت
ا.ت:برو کنار
محافظ:ببخشید خانم ارباب دستور دادن بیرون نرید
همون لحظه صدای پر ابهتی از پشت سرمون اومد که گفت چی شده
محافظ زود احترام گذاشت و منم برگشتم و با پسری جذاب رو به رو شدم اونم تا منو دید لبخند گرمی زد و اومد جلو
یونگی:سلام من یونگی هستم
منم با گیجی نگاش کردم که گفت
یونگی:منو تا حالا ندیدی من همکار جونگ کوکم شما باید همسرش باشید اتفاقی افتاده
و باسرش به محافظ اشاره کرد
واقعا جذابه رفیقای کوک هم مثل خودشن یه لحظه افکارم و پاک کردم
ا.ت:ببخشید منم ا.ت هستم سلام
یونگی خنده ای کرد و جواب داد
یونگی:خوشبختم
ا.ت :مرسی همچنین می خواستم برم بیرون که این آقا نمی زارن
یونگی رو به محافظ گفت
یونگی:برای چی
محافظ هم با دستپاچگی جواب داد
محافظ:ارباب ....دستور دادن ...نزاریم برن بیرون
همون لحظه در باز شد و کوک اومد داخل با دیدن منو یونگی لبخندی زد و اومد جلو و دستش رو دور بازوم گذاشت و به خودش چسبوندم
کوک:مثل اینکه شما دوتا با هم آشنا شدی د
یونگی:بله باید زودتر منو معرفی می کردی
کوکم لبخند خرگوشی زد
کوک:اینجا چیکار می کنید
تازه یادم به مشکلم افتاد حالا منو زندانی می کنی با دستم زدم به شونش که باتعجب نگام کرو
ا.ت:چرا گفتی نزاره من برم بیرون
کوک دوباره یه لبخند پهن زد که گند کاریش ماست مالی کنه
کوک:بیشتر درموردش صحبت می کنیم برو بالا الان من میام
ا.ت:باشه خدافظ یونگی شی
یونگی هم دست تکون داد و منم از اونجا دور شدم
یونگی:پسر کجا بودی نگفته بودی ازدواج کردی از خدمتکارا شنیدم
کوک:ببخشید وقت نکردم
یونگی:ا.ت خانم عشق قدیمی رفیق ما هستن ایشون
کوک هم سرش رو با معذبی تکون داد
کوک:راستی جدیدا چه ایمیل هایی تیم EDبه هم دادن
شرطا
کامنتا ۵۰
۶۲.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.