من خسته ام اما نمیدونم دقیقا از چی، شاید از گذشته ای که ه
من خستهام اما نمیدونم دقیقا از چی، شاید از گذشتهای که همیشه روی دوشم سنگینی میکنه، شاید هم از آیندهای که ناشناختگیش همیشه من رو ترسونده، حس میکنم کم کم دارم تسلیم چیزهایی میشم که نباید، شاید به یه استراحت طولانی احتیاج دارم تا عرق سرد اضطراب رو تا مدتی از روی بدنم پاک کنه، یه وقتایی دلم میخواد توی اتاقم برم و در رو قفل کنم و به همه بگم که تا مدتی مزاحمم نشن اما به خودم میام میبینم هزارتا کار و مشغله دارم که باید بهشون برسم و من حتی برای تنها موندنم وقت ندارم، این وسط پرهیز از شروع مکالمه با آدمها هم غیر ممکنه و مدام باید عذاب بکشی و بگی که خوبم، چون خودت خوب میدونی که گفتن حقیقت قرار نیست چیزی رو تغییر بده، شاید وقتشه همه چی تموم بشه.
۱.۴k
۲۹ آبان ۱۴۰۳