p¹¹💍🪶
جوری نگاهم میکردن که انگار قاتل پدر و مادرم من بودم... حتی عموم و زن عموم هم همین عقیده رو داشتن... بعد از مراسم عموم به خاطر حرفهای زن عموم منو از خونه بیرون کرد و آواره کوچه و خیابون شدم... یه دختر بچه تنها توی سرمای زمستون بدون هیچ سرپناهی... تا اینکه پدر جورج منو پیدا کرد و با مهربونی منو به خونه اش برد... اون موقع جورج ده سالش بود... با من مثل بچه خودشون رفتار میکردن و جورج بهترین دوست من شده بود...وقتی بزرگتر شدم و ما رو وارد سازمان کرد فهمیدم کل حقیقت زندگیم رو میدونه اما حتی یه بار هم اینو به روم نیورد... کم کم مامور مخفی شدم و همکار جورج و پدرش... با خودم گفتم الان روی خوش زندگی رو میبینم اما سخت در اشتباه بودم... پدر جورج سه سال پیش مرد و جورج بعد از فهمیدن حقیقت زندگیم ..منو مُقَصر میدونست... رابطه خوبمون یه شبه چهل تیکه شد و عین غریبه ها شدیم... این تمام این رازی بود که پنهان کرده بودم! من نمیخواستم چیزی رو مخفی کنم اما از ترد شدن ترسیده بودم...
تهیونگ « خانم یونگ از کجا این موضوع رو میدونست؟
کاترین « اون دختر جادوگر بود! اون موقع 17 سالش بود...
وون « فقط همین؟
کاترین « نه...موقعی که رفتم به آچا سر بزنم فهمیدم خانم یونگ داره باهاش صحبت میکنه . .. تصمیم گرفتم به حرفهاشون گوش بدم... خانم یونگ به آچا راجب این پیش بینی گفت و بعد بهش گفت من اونو گول زدم تا جای مادرش رو بگیرم و حتی ممکنه باعث مرگ شما هم بشم،!
تهیونگ « خدای من...
راوی « تهیونگ کلافه و عصبی بود! بعد از سکوتی طولانی همون طور که سرش پایین بود گفت
تهیونگ « فعلا برو به اتاقت! فردا درباره ادامه کارت صحبت میکنیم... مرخصی
کاترین « تعظیم کردم و از اتاق خارج شدم... بغض گلوم رو چنگ میزد... باید این حقیقت رو می پذیرفتم... سرنوشت من اینه که تنها باشم! وارد اتاقم شدم و یه گوشه نشستم...
تهیونگ « با رفتن کاترین آهی کشیدم و گفتم « وون حافظه شنود توی اتاق آچا رو بیار...
وون « به کاترین اعتماد نداری؟
تهیونگ « کاری که گفتم رو انجام بده! لطفا
راوی « وون حافظه شنود رو اورد... کاترین تمام حرفهاش صادقانه بود! یونگ از نظر تهیونگ زن رقت انگیزی بود... چشماش از عصبانیت قرمز شده بود... سرش رو به صندلی چرمش تکیه داد و چشماش رو بست
وون « حالا میخواهی چیکار کنی؟
تهیونگ « مغزم دیگه کار نمیکنه... فردا صبح تصمیمم رو میگیرم... مرخصی
وون « اطاعت
صبح روز بعد//
کاترین « تا صبح از استرس خوابم نبرده بود و سر درد بدی گرفته بودم... با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهی به ساعت کردم و فحشی به مخاطب پشت خط دادم...
بچه ها شرمنده 🙂💔🫂پیجم درست و حسابی بالا نمیاد.... برای همین جواب کامنت ها رو ندادم
تهیونگ « خانم یونگ از کجا این موضوع رو میدونست؟
کاترین « اون دختر جادوگر بود! اون موقع 17 سالش بود...
وون « فقط همین؟
کاترین « نه...موقعی که رفتم به آچا سر بزنم فهمیدم خانم یونگ داره باهاش صحبت میکنه . .. تصمیم گرفتم به حرفهاشون گوش بدم... خانم یونگ به آچا راجب این پیش بینی گفت و بعد بهش گفت من اونو گول زدم تا جای مادرش رو بگیرم و حتی ممکنه باعث مرگ شما هم بشم،!
تهیونگ « خدای من...
راوی « تهیونگ کلافه و عصبی بود! بعد از سکوتی طولانی همون طور که سرش پایین بود گفت
تهیونگ « فعلا برو به اتاقت! فردا درباره ادامه کارت صحبت میکنیم... مرخصی
کاترین « تعظیم کردم و از اتاق خارج شدم... بغض گلوم رو چنگ میزد... باید این حقیقت رو می پذیرفتم... سرنوشت من اینه که تنها باشم! وارد اتاقم شدم و یه گوشه نشستم...
تهیونگ « با رفتن کاترین آهی کشیدم و گفتم « وون حافظه شنود توی اتاق آچا رو بیار...
وون « به کاترین اعتماد نداری؟
تهیونگ « کاری که گفتم رو انجام بده! لطفا
راوی « وون حافظه شنود رو اورد... کاترین تمام حرفهاش صادقانه بود! یونگ از نظر تهیونگ زن رقت انگیزی بود... چشماش از عصبانیت قرمز شده بود... سرش رو به صندلی چرمش تکیه داد و چشماش رو بست
وون « حالا میخواهی چیکار کنی؟
تهیونگ « مغزم دیگه کار نمیکنه... فردا صبح تصمیمم رو میگیرم... مرخصی
وون « اطاعت
صبح روز بعد//
کاترین « تا صبح از استرس خوابم نبرده بود و سر درد بدی گرفته بودم... با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهی به ساعت کردم و فحشی به مخاطب پشت خط دادم...
بچه ها شرمنده 🙂💔🫂پیجم درست و حسابی بالا نمیاد.... برای همین جواب کامنت ها رو ندادم
۲۰۰.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.