عاشق روانی
عاشق روانی { پارت ۷}
که یکدفعه ...
یه خدمتکار جلوم ظاهر شد
ا/ت : یا جد بنگتن
خدمتکار : لطفا برید به شاهزاده ها بگید بیان
ا/ت : به من چه مگه من خدمتکارم
خدمتکار : یا میری یا بد بلایی سرت میاد
یکدفعه توی چشاش آتیش دیدم
ا/ت : ب..باشه
رفت
ا/ت : آخه چرا باید این کار ها رو بکنم مگه من خدمتکارم
رسیدم به یه در که روش نوشته بود ( ورود خری به اسم کوک ممنوع میباشد )
ا/ت : قطعا این شینوبو هست چون با کوک مشکل داره .
در رو باز کردم رفتم داخل
تم اتاق قشنگ بود . مشکی و بنفش ترکیب زیبایی رو میساخت .
شینوبو روی صندلی نشسته بود و داشت با خودش حرف میزد
شینوبو : من اگه این کوک رو پیدا کنم تبدیلش میکنم به یه سیب زمینی و سرخش میکنم بعد هم میدم مردم بخورنشششش ( آخرش رو با داد گفت )
ا/ت : چیزه شینوبو
شینوبو : یا خدا یا حسین تشنه دم یا جد ممد یا جد جعفر .
ا/ت : 😳😳😳😳
شینوبو : اااا تویی که
ا/ت : بیا برای صبحانه ( با تعجب )
شینوبو : اووو یسسسس ( مثل جت از کنارم رد شد )
ا/ت : خدایا این چی بود دیگه
رفت
ایندفعه رسیدم به یه در که رنگش قرمز و مشکی بود . از داخلش هم صدای به نفر نیومد که هی میگفت : ای بابا چرا نمی میمیره .
یه ترسی تو دلم نشست در زدم کسی در رو باز نکرد . در رو باز کردم دیدم که اون پسره ی رومخ کوکه . داره گیم بازی میکنه
رفتم کنارش وایسادم ...
کوک : تو اینجا چی میخوای
ا/ت : بیا صبحانه
کوک : اووووکییییی ( سریع رفت )
ا/ت : چرا اینا اینجورین آخه
رفتم رسیدم به یه در دیگه یا خدا این دیگه کیه
دره فوق العاده سلطنتی بود
خیلی درش با کلاس بود
در زدم یه نفر با صدای زیبایی گفت بیا تو
رفتم داخل دیدم اون یونگیه داره پیانو میزنه
ا/ت : شاهزاده بیاین برای صبحانه
یونگی : باشه الان
بلند شد و با قدم های آروم رفت پایین
اون با بقیه فرق داشت.
باز رفتم دنبال بقیه آخ خداااا
ایندفعه به یه در قهوه ای طور رسیدم
بدون در زدن در رو باز کردم
ا/ت : بیا صبحانه
تهیونگ : ای گستاخ اول باید در بزنی
ا/ت : اوففففف
تهیونگ بلند شد و با اخم از کنار ا/ت رد شد
ایندفعه آرزوم بود که به نفر مثل آدم باهام رفتار کنه . رفتم در زدم . یه در براق بود
جین : بیا داخل فرزندم
رفتم داخل
ا/ت : بیا برای صبح...
دیدم که اون سر یه میز کوچیک نشسته
جین : بیا بشین روبه روی ورد واید هندسام
ا/ت : نه بیاین صبحانه
جین : باشه ای فرزند خوب
ا/ت : واتتت
جین با قدم ها شمرده و با کلاس رفت پایین
ا/ت : عجب اعتماد به سقفی
رفتم پایین که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
که یکدفعه ...
یه خدمتکار جلوم ظاهر شد
ا/ت : یا جد بنگتن
خدمتکار : لطفا برید به شاهزاده ها بگید بیان
ا/ت : به من چه مگه من خدمتکارم
خدمتکار : یا میری یا بد بلایی سرت میاد
یکدفعه توی چشاش آتیش دیدم
ا/ت : ب..باشه
رفت
ا/ت : آخه چرا باید این کار ها رو بکنم مگه من خدمتکارم
رسیدم به یه در که روش نوشته بود ( ورود خری به اسم کوک ممنوع میباشد )
ا/ت : قطعا این شینوبو هست چون با کوک مشکل داره .
در رو باز کردم رفتم داخل
تم اتاق قشنگ بود . مشکی و بنفش ترکیب زیبایی رو میساخت .
شینوبو روی صندلی نشسته بود و داشت با خودش حرف میزد
شینوبو : من اگه این کوک رو پیدا کنم تبدیلش میکنم به یه سیب زمینی و سرخش میکنم بعد هم میدم مردم بخورنشششش ( آخرش رو با داد گفت )
ا/ت : چیزه شینوبو
شینوبو : یا خدا یا حسین تشنه دم یا جد ممد یا جد جعفر .
ا/ت : 😳😳😳😳
شینوبو : اااا تویی که
ا/ت : بیا برای صبحانه ( با تعجب )
شینوبو : اووو یسسسس ( مثل جت از کنارم رد شد )
ا/ت : خدایا این چی بود دیگه
رفت
ایندفعه رسیدم به یه در که رنگش قرمز و مشکی بود . از داخلش هم صدای به نفر نیومد که هی میگفت : ای بابا چرا نمی میمیره .
یه ترسی تو دلم نشست در زدم کسی در رو باز نکرد . در رو باز کردم دیدم که اون پسره ی رومخ کوکه . داره گیم بازی میکنه
رفتم کنارش وایسادم ...
کوک : تو اینجا چی میخوای
ا/ت : بیا صبحانه
کوک : اووووکییییی ( سریع رفت )
ا/ت : چرا اینا اینجورین آخه
رفتم رسیدم به یه در دیگه یا خدا این دیگه کیه
دره فوق العاده سلطنتی بود
خیلی درش با کلاس بود
در زدم یه نفر با صدای زیبایی گفت بیا تو
رفتم داخل دیدم اون یونگیه داره پیانو میزنه
ا/ت : شاهزاده بیاین برای صبحانه
یونگی : باشه الان
بلند شد و با قدم های آروم رفت پایین
اون با بقیه فرق داشت.
باز رفتم دنبال بقیه آخ خداااا
ایندفعه به یه در قهوه ای طور رسیدم
بدون در زدن در رو باز کردم
ا/ت : بیا صبحانه
تهیونگ : ای گستاخ اول باید در بزنی
ا/ت : اوففففف
تهیونگ بلند شد و با اخم از کنار ا/ت رد شد
ایندفعه آرزوم بود که به نفر مثل آدم باهام رفتار کنه . رفتم در زدم . یه در براق بود
جین : بیا داخل فرزندم
رفتم داخل
ا/ت : بیا برای صبح...
دیدم که اون سر یه میز کوچیک نشسته
جین : بیا بشین روبه روی ورد واید هندسام
ا/ت : نه بیاین صبحانه
جین : باشه ای فرزند خوب
ا/ت : واتتت
جین با قدم ها شمرده و با کلاس رفت پایین
ا/ت : عجب اعتماد به سقفی
رفتم پایین که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
۲.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.