پارت`⁹`
ا/ت صبح با دینگ دینگ گوشی موبایلم از بغل جیا درومدم و مثل همیشه راه پله هارو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه
با دستام چشمامو میمالیوندم که پام به لبه ی مبل گیر کرد و خواستم بیوفتم ولی کسی دستم رو گرفت
و کشیدش بالا
خمیازه ایی که داشتم میکشیدم درجا متوقف شد(حسشو با تمام وجود درک میکنم😂💔)
ا/ت:"متاسفم "
جونگکوک:"ایرادی نداره ، خیلی خوابت میومد که جلوتو ندیدی"
ذهن ا/ت:"داره باهام شوخی میکنه که باهاش راحت باشم؟منطورش چیه،چرا میخنده منم باید بخندم؟"
برای اینکه ضایع نشه اونم همراهش خندید
اون خانمه:"صبحانه حاضره"
جونگکوک:"متاسفم ولی فکر نکنم بتونم صبحونه رو کنارتون باشم باید برم"
صداتو کلفت کردی و ادای خودشو دراوردی
ا/ت:"ایرادی نداره"
جونگکوک:"داری ادای منو درمیاری(یه ابروشو میاره بالا)"
ا/ت:"البته که نه جناب فقط گفتم مشکلی نیست(لبخند حرص آورد)"
جونگکوک:"قلقلی بودی درسته؟"
ا/ت:"چی ... خ..خب"
کاترینا:"آاااااههههه من گشنمه"
شنیدم که جونگکوک زیر لفظی هوفی کشید و راهشو گرفت و رفت
دختره سمت میز رفت و یه پاشو انداخت رویه میز و نشست روبه میز ... حس میکردم میز ، داره زیر وزنش له میشه
در لحظه آرزو کردم
ذهن ا/ت:"خدایا اینو از رو زمین بردار"
کاترینا:"ببینم جیا هنوز خوابیده ... پس تو چیکاره ایی چرا بیدارش نمیکنی که بیاد غذاشو بخوره"
ا/ت:"اون دیشب تا دیروقت بیدار بوده ... باید بیشتر بخوابه"
کاترینا:"ببینم داری بهم دستور میدی؟ واقعا که ، تو اخراجی"
ا/ت:"رئیس من تو نیستی"
جونگکوک:"باشه آروم باشید"
>>>>>
شب با تمام وجود خسته شده بودم تحمل کردن یه بچه ی ۴ ساله مثل اینه که دقیقا داره با یه مگس سرو کله میزنی پاهام دیگه نا نداشتن
همه خوابیده بودن
ازتشنگی داشتم حلاک میشدم مثل سگ گرم شده بود
از یخچال یه شیشه آب ورداشتم
حس میکردم کسی پشت سرمه
برگشتم و با اون مواجه شدم ...
این داستان ادامه دارد ....!
با دستام چشمامو میمالیوندم که پام به لبه ی مبل گیر کرد و خواستم بیوفتم ولی کسی دستم رو گرفت
و کشیدش بالا
خمیازه ایی که داشتم میکشیدم درجا متوقف شد(حسشو با تمام وجود درک میکنم😂💔)
ا/ت:"متاسفم "
جونگکوک:"ایرادی نداره ، خیلی خوابت میومد که جلوتو ندیدی"
ذهن ا/ت:"داره باهام شوخی میکنه که باهاش راحت باشم؟منطورش چیه،چرا میخنده منم باید بخندم؟"
برای اینکه ضایع نشه اونم همراهش خندید
اون خانمه:"صبحانه حاضره"
جونگکوک:"متاسفم ولی فکر نکنم بتونم صبحونه رو کنارتون باشم باید برم"
صداتو کلفت کردی و ادای خودشو دراوردی
ا/ت:"ایرادی نداره"
جونگکوک:"داری ادای منو درمیاری(یه ابروشو میاره بالا)"
ا/ت:"البته که نه جناب فقط گفتم مشکلی نیست(لبخند حرص آورد)"
جونگکوک:"قلقلی بودی درسته؟"
ا/ت:"چی ... خ..خب"
کاترینا:"آاااااههههه من گشنمه"
شنیدم که جونگکوک زیر لفظی هوفی کشید و راهشو گرفت و رفت
دختره سمت میز رفت و یه پاشو انداخت رویه میز و نشست روبه میز ... حس میکردم میز ، داره زیر وزنش له میشه
در لحظه آرزو کردم
ذهن ا/ت:"خدایا اینو از رو زمین بردار"
کاترینا:"ببینم جیا هنوز خوابیده ... پس تو چیکاره ایی چرا بیدارش نمیکنی که بیاد غذاشو بخوره"
ا/ت:"اون دیشب تا دیروقت بیدار بوده ... باید بیشتر بخوابه"
کاترینا:"ببینم داری بهم دستور میدی؟ واقعا که ، تو اخراجی"
ا/ت:"رئیس من تو نیستی"
جونگکوک:"باشه آروم باشید"
>>>>>
شب با تمام وجود خسته شده بودم تحمل کردن یه بچه ی ۴ ساله مثل اینه که دقیقا داره با یه مگس سرو کله میزنی پاهام دیگه نا نداشتن
همه خوابیده بودن
ازتشنگی داشتم حلاک میشدم مثل سگ گرم شده بود
از یخچال یه شیشه آب ورداشتم
حس میکردم کسی پشت سرمه
برگشتم و با اون مواجه شدم ...
این داستان ادامه دارد ....!
۲۳.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.