𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁸⁶
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁸⁶
chapter②
ات: ببخشید
تهیونگ: اشکالی نداره
ات: ما میتونیم دوست بمونیم من واقعا نمیخوام ناراحتت کنم
تهیونگ: گفتم که اشکالی نداره با کوک خوشبخت شو
با حرفش غمم بیشتر شد...
دستاشو تو جیب سویشرت قهوه ای کلاسیکش گذاشت و رفت...
سیمکارتش چی میشه؟
آخه من چیکار میتونستم بکنم؟
یا به هیچ کدومشون نرسم و دو نفر رو ناراحت کنم
یا به یکیشون برسم و یکیشونو از خودم متنفر کنم....
کاش هیچ وقت سرم از مثلث عشقی این دو دشمن در نمی اومد....
شرایط آب و هوابی مناسب پیاده روی بود...
داخل همین پارک، دریاچه مصنویی کوچیکی که جایگاه سالم فلامینگو بود، قدم میزدم....
دکه فروش نون خشک مجانی رو به روم قرار داشت....
تکه ای نون برداشتم و به مرغ ماهی خواری که یه جورایی
اهلی شده بود دادم....
به نرده ی محافظ درخت بزرگی تکیه دادم....
سعی کردم چیزی از گذشتم به یاد بیارم ولی نتونستم...
به سیمکارت توی دستم خیره شدم....
---: گم شده؟
ات: چی؟
---: سیمکارت دیگه!
ات: نه
-چه زنای فضولی پیدا میشن....
---: همچین دختر جوانی اینجا چیکار میکنه؟
-پارک رو نخریدی که
ات: اومدم قدم بزنم
---: باشه پس من رفتم
ات: *لبخند*
-نفس راحتی کشیدم....
انگار همین الان از تیمارستان فرار کرده بودم...
ذخنم خیلی بیش از حد درگیر مسائل این زندگی کوفتی و کسل کننده بود....
حالم اصلا روال نیست... مخصوصا از اون روزی که کوک توی ب.ار باهام عصبی برخورد کرد، الانم که زدم تو ذوق یه پسر جوون....
شخصیت بد و فعلی داستان منم؟...........
chapter②
ات: ببخشید
تهیونگ: اشکالی نداره
ات: ما میتونیم دوست بمونیم من واقعا نمیخوام ناراحتت کنم
تهیونگ: گفتم که اشکالی نداره با کوک خوشبخت شو
با حرفش غمم بیشتر شد...
دستاشو تو جیب سویشرت قهوه ای کلاسیکش گذاشت و رفت...
سیمکارتش چی میشه؟
آخه من چیکار میتونستم بکنم؟
یا به هیچ کدومشون نرسم و دو نفر رو ناراحت کنم
یا به یکیشون برسم و یکیشونو از خودم متنفر کنم....
کاش هیچ وقت سرم از مثلث عشقی این دو دشمن در نمی اومد....
شرایط آب و هوابی مناسب پیاده روی بود...
داخل همین پارک، دریاچه مصنویی کوچیکی که جایگاه سالم فلامینگو بود، قدم میزدم....
دکه فروش نون خشک مجانی رو به روم قرار داشت....
تکه ای نون برداشتم و به مرغ ماهی خواری که یه جورایی
اهلی شده بود دادم....
به نرده ی محافظ درخت بزرگی تکیه دادم....
سعی کردم چیزی از گذشتم به یاد بیارم ولی نتونستم...
به سیمکارت توی دستم خیره شدم....
---: گم شده؟
ات: چی؟
---: سیمکارت دیگه!
ات: نه
-چه زنای فضولی پیدا میشن....
---: همچین دختر جوانی اینجا چیکار میکنه؟
-پارک رو نخریدی که
ات: اومدم قدم بزنم
---: باشه پس من رفتم
ات: *لبخند*
-نفس راحتی کشیدم....
انگار همین الان از تیمارستان فرار کرده بودم...
ذخنم خیلی بیش از حد درگیر مسائل این زندگی کوفتی و کسل کننده بود....
حالم اصلا روال نیست... مخصوصا از اون روزی که کوک توی ب.ار باهام عصبی برخورد کرد، الانم که زدم تو ذوق یه پسر جوون....
شخصیت بد و فعلی داستان منم؟...........
۱۱.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.