ندیمه عمارت p:⁹
حرفم که گفتم به سمت پله ها رفتم ...دختر خنگ..درکش سخته واقعا ..این همه کمک کرد تا یه کلمه نگه ببخشید؟...اما من واقعا توقع معذرت خواهی نداشتم چون میدونم کارش از قصد نبود ...خب تازه وارده از کجا باید میدونست ..بعدشم ابدار چی نیست که این نکاتو بدونه...پله ها که تموم شد از در شرکت زدم بیرون..بیین این دختر دو روزه چطور فکر من و مشغول میکنه!...اههه دنبال این هوای تازه بودم ..تا بتونم فکر کنم..فکر کنم به چیزی که شنیدم ...حس داشتن یه خواهر اونم هم سنم ...چرا به خودم دوروغ بگم جالب بود...توی وجودم کنجکاویت دیدنش و داشتم ..اینکه چه شکلیه یا چطور ادمیه !...راه کج کردم سمت خونه...حوصله ماشین نداشتم.. واسه همین کل راه و پیاده رفتم ...سردی هوای زمستون باعث شد کتمو بپوشم و دستامو توش فرو ببرم...توی این راه طولانی زمان واسه فکر کردن زیادی بود؟!...فکری که کنترلش دست خوده ادم نیست و از همه جا سر در میاره ...از اینکه اون دختر کجاست...یا اینکه چطور زندگی کرده...انقد فکر که اخر برسی به همونی که نباید!...مادری که برا من مادری نکرد..حتما برای اون مادر خوبی بوده؟...چرا دلم پی پیدا کردنشون بود ...پیداشون کنم که چی بشه...اصلا چی بگم..دستامو از سرما جلوی دهنم گرفتم و در عمارت و با پا زدم که یکی از نگهبانا پیداش شد و در باز کرد..از کنارش گذشتم و با رد کردن طول باغ به در اصلی رسیدم و بازش کردم که گرمای خونه روی صورتم نشست...در و پشت سرم بستم..تکیه مو به در دادم چشمام و بستم...که با حس سایه ای جلوم بازشون کردم صاف وایستادم متقابلاً به چشماش خیره شدم...
هامین:سلام
همنطور که حق به جانب وایستاده بود دست به سینه شد و گفت:علیک سلام..این وقت روز اینجا؟..نکنه دنبال کسی؟
متوجه تیکه اش شدم پس هنوز از دیشب دلگیر بود...لبخند ارومی زدم و سرمو چپ و راست تکون دادم که بی هواس توی فکر فرو رفتم که اینبار با حس گرمای دست لیا (دختر جین و یونجی)توی دستم از فکر اومدم بیرون ..چشماش برعکس چند دقه پیش که حرصی و عصبی بود... نگران به نظر میرسید..با صدای ارومش پرسید:اتفاقی افتاده؟...حالت اوکی نیست!
لبخندی پر رنگ تر زدم و گفتم:چیزی نیست یکم فکرم درگیره
اینبار چهره ای دلگیر گرفت و گفت: انگار دیگه هم صحبت خوبی نیستم!...واقعا که..
روشو ازم گرفت و خیره به سمت چپش بود ..انگاری حاله گرفتم به یکی دیگه ام سرایت کرد !...با حس اینکه دستش از دستم سر خورد سریع گرفتمش.. اروم گذاشتمش روی قلبم... نگاش برگشت سمتم که با یه قدم فاصلمون و صفر کردم جوری که برای دیدنم سرشو تا میتونست بالا گرفته بود!...این برام خود شیرینی بود!
هامین:قلبم...اروم نیست...بدجور داره نامنظم میزنه...گرفته..عجیب گرفته اس ...فقط یکی میتونه ارومش کنه اونم... تویی...
لبخند شیرینی زد که چال گوشه لبش ظاهر شد و اخ من چقد دل تنگ این خنده بودم...چشمم ثابت بود روی چالش که فاصله ای با لبش نداشت...نمی تونستم جلوی خودمو در مقابل این کوچولو بگیرم!...سر خم کردم که کشید عقب و گفت:هامین!
هامین:جونم؟...چیه نکنه نمی تونم ماچت کنم؟
لیا:واقعا عقل نداری....وسط پذیرایی من چی بدم به تو اخه؟...بعدشم نمیگی یکی از ندیمه ها ببینه ..میدونی که همه با مامانم رفیق شیشن ...میزارن کف دستش بابا...
لبم و کج کردم و گفتم:به تخمم!
چشماش از حدقه زد بیرون که معترض گفتم:چیه؟
لیا:بی ادب شدی ...ببینم عاقبت فهمیدن مامانمم میدونی ؟؟...یعنی کل سئول و یک چهارم بوسان با خبر میشن!
هامین:حالا چرا یک چهارم..
لیا:اممم ...چون سه چهارم شو بابام قبلا گفته...باید بگم پدرتم جزوشه...نکنه دلت میخواد بفهمه دلیلت برای اومدن به سئول چی بود؟
به لبخند کجکی که زده بود خیلی ریلکس نگاه کردم و گفتم:بنظر خوب میاد...بیا جلو
یه قدم عقب رفت و با چشم بیرون اومد گفت:ببینم متوجه حرفم شدی!
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم:بنظرم الان بفهمه بهتره ...چون دیگه راحت ماچت میکنم
سرشو چپ و راست تکون داد و تاسف بار گفت:عمو تهیونگ فکر میکنه تو بجز کتاب پارتنر دیگه ای نمی بینی ..نگاش کنن!... کی گفته من بهت ماچ میدم؟
یه ابرو انداختم بالا گفتم:نمیدی؟
ریلکس ابرو بالا انداخت که دستشو گرفتم و غافلگیرانه پشت سرم کشیدمش..قبل از این که اعتراضی کنه به منی سکوت انگشتم و جلوی بینیش گذاشتم...
هامین:حرف نزنی نمیگن لالی هاا
با کشیدنش انتهای راه رو بین خودمو دیوار گیرش انداختم...
هامین:خب؟...
لیا:خب!...
هامین:بنظرم الان استاندارد ماچ کردنتو دارم ..همم؟
لیا:بنظرم تو تا اخر عمرت هر چ....
هامین:سلام
همنطور که حق به جانب وایستاده بود دست به سینه شد و گفت:علیک سلام..این وقت روز اینجا؟..نکنه دنبال کسی؟
متوجه تیکه اش شدم پس هنوز از دیشب دلگیر بود...لبخند ارومی زدم و سرمو چپ و راست تکون دادم که بی هواس توی فکر فرو رفتم که اینبار با حس گرمای دست لیا (دختر جین و یونجی)توی دستم از فکر اومدم بیرون ..چشماش برعکس چند دقه پیش که حرصی و عصبی بود... نگران به نظر میرسید..با صدای ارومش پرسید:اتفاقی افتاده؟...حالت اوکی نیست!
لبخندی پر رنگ تر زدم و گفتم:چیزی نیست یکم فکرم درگیره
اینبار چهره ای دلگیر گرفت و گفت: انگار دیگه هم صحبت خوبی نیستم!...واقعا که..
روشو ازم گرفت و خیره به سمت چپش بود ..انگاری حاله گرفتم به یکی دیگه ام سرایت کرد !...با حس اینکه دستش از دستم سر خورد سریع گرفتمش.. اروم گذاشتمش روی قلبم... نگاش برگشت سمتم که با یه قدم فاصلمون و صفر کردم جوری که برای دیدنم سرشو تا میتونست بالا گرفته بود!...این برام خود شیرینی بود!
هامین:قلبم...اروم نیست...بدجور داره نامنظم میزنه...گرفته..عجیب گرفته اس ...فقط یکی میتونه ارومش کنه اونم... تویی...
لبخند شیرینی زد که چال گوشه لبش ظاهر شد و اخ من چقد دل تنگ این خنده بودم...چشمم ثابت بود روی چالش که فاصله ای با لبش نداشت...نمی تونستم جلوی خودمو در مقابل این کوچولو بگیرم!...سر خم کردم که کشید عقب و گفت:هامین!
هامین:جونم؟...چیه نکنه نمی تونم ماچت کنم؟
لیا:واقعا عقل نداری....وسط پذیرایی من چی بدم به تو اخه؟...بعدشم نمیگی یکی از ندیمه ها ببینه ..میدونی که همه با مامانم رفیق شیشن ...میزارن کف دستش بابا...
لبم و کج کردم و گفتم:به تخمم!
چشماش از حدقه زد بیرون که معترض گفتم:چیه؟
لیا:بی ادب شدی ...ببینم عاقبت فهمیدن مامانمم میدونی ؟؟...یعنی کل سئول و یک چهارم بوسان با خبر میشن!
هامین:حالا چرا یک چهارم..
لیا:اممم ...چون سه چهارم شو بابام قبلا گفته...باید بگم پدرتم جزوشه...نکنه دلت میخواد بفهمه دلیلت برای اومدن به سئول چی بود؟
به لبخند کجکی که زده بود خیلی ریلکس نگاه کردم و گفتم:بنظر خوب میاد...بیا جلو
یه قدم عقب رفت و با چشم بیرون اومد گفت:ببینم متوجه حرفم شدی!
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم:بنظرم الان بفهمه بهتره ...چون دیگه راحت ماچت میکنم
سرشو چپ و راست تکون داد و تاسف بار گفت:عمو تهیونگ فکر میکنه تو بجز کتاب پارتنر دیگه ای نمی بینی ..نگاش کنن!... کی گفته من بهت ماچ میدم؟
یه ابرو انداختم بالا گفتم:نمیدی؟
ریلکس ابرو بالا انداخت که دستشو گرفتم و غافلگیرانه پشت سرم کشیدمش..قبل از این که اعتراضی کنه به منی سکوت انگشتم و جلوی بینیش گذاشتم...
هامین:حرف نزنی نمیگن لالی هاا
با کشیدنش انتهای راه رو بین خودمو دیوار گیرش انداختم...
هامین:خب؟...
لیا:خب!...
هامین:بنظرم الان استاندارد ماچ کردنتو دارم ..همم؟
لیا:بنظرم تو تا اخر عمرت هر چ....
۱۵۱.۱k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.