پارت۷۱ (۳ پارت روزانه )
ـ درسته!
ـ منم دارم مي رم ترسا.
از جا پريدم و گفتم:
ـ چي؟!
دستم و گرفت و دوباره من و نشوند و گفت:
ـ من خيلي وقته که تو فکر رفتن و نرفتن موندم ترسا. اون ور بهم پيشنهاد تدريس شده، البته توي يه کالج کوچولو.
آهي کشيدم و گفتم:
ـ خوش به حالت نيما.
ـ آه نکش خانوم کوچولو، براي توام يه راه حل دارم که اگه قبول کني بابات بي برو برگرد راضي مي شه.
ـ چه راه حلي؟!
ـ راستش مي ترسم بهت بگم چون مي دونم چه اعصاب خرابي داري.
جيغ کشيدم:
ـ خودت اعصاب خراب داري. نگاه کن چه به من انگ مي چسبونه!
نيما خنديد و گفت:
ـ ديدي گفتم! خب زود قاطي مي کني ديگه!
ـ تو بگو من قول مي دم قاطي نکنم.
نفسش رو با صدا از سينه خارج کرد و گفت:
ـ ببين ترسا، نمي خوام فکر کني من آدم فرصت طلبي هستم و الان دارم اين پيشنهاد و بهت مي دم چون يه جورايي کارت گيره. حرف من حرف ديروز و امروز نيست، من خيلي وقته که مي خوام اين حرفا رو به تو بزنم، ولي موقعيتش پيش نمي اومد.
وقتي سکوت کرد طاقت نياوردم و گفتم:
ـ چه حرفي؟!
ـ روز عروسي آتوسا و ماني رو يادته؟!
ـ آره.
ـ يادته تا قبل از اون نذاشته بودي ببينيمت؟ ما مي دونستيم عروسمون يه خواهر داره، ولي هيچ وقت فرصت ديدنش پيش نيومده بود. روز عروسي با يه لباس صورتي کمرنگ مدل لباس عروس، کنار عروس وارد سالن شدي. آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودي، ماني هم سمت راستش، من اونجا براي بار اول تو رو ديدم.
ـ خب؟
ـ تا ديدمت اين قدر محو تو شدم که نه عروس و ديدم و نه داماد و. زيبايي تو حتي زيبايي شرقي آتوسا رو هم تحت تأثير قرار داده بود. بابا که محو شدن من و ديده بود دم گوشم گفت:
ـ فکر مي کني اون يکي دخترشون و هم بدن به ما؟!
آب دهنم و قورت دادم و به بابا نگاه کردم. اون موقع تو فقط شونزده سالت بود. يه بچه مدرسه اي بازيگوش! تازه بعد از اون مراسم فهميدم چه زلزله اي هستي تو. منم بچه شري بودم و اين بود که خيلي راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. ماني هم متوجه علاقه ي من نسبت به تو شده بود. براي همينم هر وقت که شما رو دعوت مي کردن ما هم بوديم. ترسا... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون... نمي تونستم از تو دور بشم! مي خواستم بزرگ بشي، خانوم بشي و وقت ازدواجت برسه. نمي خواستم به اين زودي ها درخواستم و بهت بگم. نمي خواستم يه روزي به خودت بياي و ببيني که بچگي و جووني نکردي. من خودم بيست و هشت سالمه و به اندازه ي کافي جووني کردم. توام بايد بيشتر از اينا از زندگيت لذت ببري. اگه مي بيني الان اومدم جلو و دارم باهات حرف مي زنم، براي اينه که ديگه فرصتي باقي نمونده. من بايد خيلي زود اعلام کنم که مي خوام از اون بورسيه استفاده کنم يا نه. عزيزم، اگه در خواست
ـ منم دارم مي رم ترسا.
از جا پريدم و گفتم:
ـ چي؟!
دستم و گرفت و دوباره من و نشوند و گفت:
ـ من خيلي وقته که تو فکر رفتن و نرفتن موندم ترسا. اون ور بهم پيشنهاد تدريس شده، البته توي يه کالج کوچولو.
آهي کشيدم و گفتم:
ـ خوش به حالت نيما.
ـ آه نکش خانوم کوچولو، براي توام يه راه حل دارم که اگه قبول کني بابات بي برو برگرد راضي مي شه.
ـ چه راه حلي؟!
ـ راستش مي ترسم بهت بگم چون مي دونم چه اعصاب خرابي داري.
جيغ کشيدم:
ـ خودت اعصاب خراب داري. نگاه کن چه به من انگ مي چسبونه!
نيما خنديد و گفت:
ـ ديدي گفتم! خب زود قاطي مي کني ديگه!
ـ تو بگو من قول مي دم قاطي نکنم.
نفسش رو با صدا از سينه خارج کرد و گفت:
ـ ببين ترسا، نمي خوام فکر کني من آدم فرصت طلبي هستم و الان دارم اين پيشنهاد و بهت مي دم چون يه جورايي کارت گيره. حرف من حرف ديروز و امروز نيست، من خيلي وقته که مي خوام اين حرفا رو به تو بزنم، ولي موقعيتش پيش نمي اومد.
وقتي سکوت کرد طاقت نياوردم و گفتم:
ـ چه حرفي؟!
ـ روز عروسي آتوسا و ماني رو يادته؟!
ـ آره.
ـ يادته تا قبل از اون نذاشته بودي ببينيمت؟ ما مي دونستيم عروسمون يه خواهر داره، ولي هيچ وقت فرصت ديدنش پيش نيومده بود. روز عروسي با يه لباس صورتي کمرنگ مدل لباس عروس، کنار عروس وارد سالن شدي. آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودي، ماني هم سمت راستش، من اونجا براي بار اول تو رو ديدم.
ـ خب؟
ـ تا ديدمت اين قدر محو تو شدم که نه عروس و ديدم و نه داماد و. زيبايي تو حتي زيبايي شرقي آتوسا رو هم تحت تأثير قرار داده بود. بابا که محو شدن من و ديده بود دم گوشم گفت:
ـ فکر مي کني اون يکي دخترشون و هم بدن به ما؟!
آب دهنم و قورت دادم و به بابا نگاه کردم. اون موقع تو فقط شونزده سالت بود. يه بچه مدرسه اي بازيگوش! تازه بعد از اون مراسم فهميدم چه زلزله اي هستي تو. منم بچه شري بودم و اين بود که خيلي راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. ماني هم متوجه علاقه ي من نسبت به تو شده بود. براي همينم هر وقت که شما رو دعوت مي کردن ما هم بوديم. ترسا... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون... نمي تونستم از تو دور بشم! مي خواستم بزرگ بشي، خانوم بشي و وقت ازدواجت برسه. نمي خواستم به اين زودي ها درخواستم و بهت بگم. نمي خواستم يه روزي به خودت بياي و ببيني که بچگي و جووني نکردي. من خودم بيست و هشت سالمه و به اندازه ي کافي جووني کردم. توام بايد بيشتر از اينا از زندگيت لذت ببري. اگه مي بيني الان اومدم جلو و دارم باهات حرف مي زنم، براي اينه که ديگه فرصتي باقي نمونده. من بايد خيلي زود اعلام کنم که مي خوام از اون بورسيه استفاده کنم يا نه. عزيزم، اگه در خواست
۱.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.