فیک ۴۵
هانا
صبح که بیدار شدم دیدم هانول نیس پس رفته پایین بلند شدم رفتم بیرون دیدم داره بارون میاد هانور هم زیر درخت خوابیده آخ از دسته تو دختر
رفتم سمتش که جئون اومد داخل عمارت یعنی کجا رفته بود
لوله صبحی
رو به هانول کردم و گفتم
بنده
هانا :هی دختر سرما میخوری چرا روی زمین خابیدی
هانول :هانا بیا یکم بازی کنیم حال میده
هانا :بچه شدی
هانول یه کمی مثله بچه بود با اینکه دیگه دختر نیس بازم رفتارش تغییری نکرده بود
اما هانا کمی پخته تر بود و خانومانه رفتار می کرد
این دو دختری از نظر چهر شبیه هم بودن ولی از نظر تیپ و سلیقه و رفتار شبیه هم نبودن
هانول : بچه بود.....(حرفشو خورد
اون دیگه بچه نبود خودش هم الان فهمید قطره اشکی از چشمامش افتاد که هانا متوجه بغض هانول شد و با نگرانی پرسید
هانا:چی شده اتفاقی افتاد که من خبر ندارم
هانول فهمید هانابهش شک کرده برای اینکه هانا بهش شک نکنه گفت
هانول:باده بچگیم افتادم که چقدر بازی میکرد ولی الان دیگه بزرگ شدم
هانا:اینو راست میگی ولی در وجوده تو هنوز کودکیت فعاله شیطون بلا
هانول خندهای کرد هانول تا خواست حرفه بزنه کوک به سمتشون اومد
کوک:اینجا چیکار میکنید مگه نگفتم حق بیرون اومدنو ندارین (عصبی )زود برگردین داخل تا همجا نکشتمتون (داد
هانول کمی ترسید و اتفاقای اون اومد جلوه چشمش اشکی از چشماش اومد بیرون
سعی کرد چیزی نگه
دسته هانا رو گرفت و به سمته خونه حرکت کردن
صبح که بیدار شدم دیدم هانول نیس پس رفته پایین بلند شدم رفتم بیرون دیدم داره بارون میاد هانور هم زیر درخت خوابیده آخ از دسته تو دختر
رفتم سمتش که جئون اومد داخل عمارت یعنی کجا رفته بود
لوله صبحی
رو به هانول کردم و گفتم
بنده
هانا :هی دختر سرما میخوری چرا روی زمین خابیدی
هانول :هانا بیا یکم بازی کنیم حال میده
هانا :بچه شدی
هانول یه کمی مثله بچه بود با اینکه دیگه دختر نیس بازم رفتارش تغییری نکرده بود
اما هانا کمی پخته تر بود و خانومانه رفتار می کرد
این دو دختری از نظر چهر شبیه هم بودن ولی از نظر تیپ و سلیقه و رفتار شبیه هم نبودن
هانول : بچه بود.....(حرفشو خورد
اون دیگه بچه نبود خودش هم الان فهمید قطره اشکی از چشمامش افتاد که هانا متوجه بغض هانول شد و با نگرانی پرسید
هانا:چی شده اتفاقی افتاد که من خبر ندارم
هانول فهمید هانابهش شک کرده برای اینکه هانا بهش شک نکنه گفت
هانول:باده بچگیم افتادم که چقدر بازی میکرد ولی الان دیگه بزرگ شدم
هانا:اینو راست میگی ولی در وجوده تو هنوز کودکیت فعاله شیطون بلا
هانول خندهای کرد هانول تا خواست حرفه بزنه کوک به سمتشون اومد
کوک:اینجا چیکار میکنید مگه نگفتم حق بیرون اومدنو ندارین (عصبی )زود برگردین داخل تا همجا نکشتمتون (داد
هانول کمی ترسید و اتفاقای اون اومد جلوه چشمش اشکی از چشماش اومد بیرون
سعی کرد چیزی نگه
دسته هانا رو گرفت و به سمته خونه حرکت کردن
۲۶.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.