(پارت ۳۴) .I fell in love with the Mafia
جیمین: با صدای بم گفت بخواب
منم چشمامو بستم خوابیدیم
صبح با صدای جیمین بیدار شدم بهش نگاه کردم اماده بود چمدونم جمع کرده بود
جیمین: بلند شو حاضرشو بریم
ایلان: کی بیدار شدی؟
جیمین: دوساعت پیش
ب ساعت کوچیک رو میز نگاه کردم الان هفت بود یعنی دوساعت پیش با اینکه جیمین دو ساعت کمتر از من خوابید ولی من هنوذ خوابم میامد بزرو بلند شدم رفتم تو دست شوی صورتمو اب زدم خواب از سرم پرید رفتم بیرون سریع اماده شدم نمیدونم چرا ولی دل شوره داشتم جیمین چمدونارو گرفت یدونه بیشتر چمدون دستش نبود منم انقدر خوابم میامد چیزی برام مهم نبود رفتیم سمت ماشین پشت ماشین جیمین سه تا ماشین دیگه بود که توشون بادیگارد بود جیمین چمدون گذاشت تو صندق منم نشستم ماشین روشن کرد راه افتاد چند دقیقه بیرون نگاه کردم مغازه ها تازه داشتن باز میشدن من حتی صبحونه نخورده بودم دیدم جیمین وایساد بدون اینکه چیزی بگم رفت بیرون چند دقیقه بعد در ماشین باز کرد نشست
جیمین: بیا... بخور تا ضعف نکردی
منم بی درنگ تز دستش گرفتم خوردم سرمو گذاشتم رو شیشه ماشین دیگه چشمام باز نمیشد
چند مین بعد
تو خواب انگار کسی منو تکون میداد بیدار شدم جیمین وایساده بود توی حیاط یه ویلا بودیم یه ویلای خیلی بزرگ
جیمین: پیاده شو رسیدیم
ایلان: اینجا ماله کیه؟
جیمین: ماله خودم
پیاده شدم بهش نگاه کردم ویلای قشنگی بود دونبال جیمین رفتم درو باز کرد تو خونه رو که دیدم واقعا قشنگ بود تو دلم گفتم ای کاش ماله من بود
جیمین: قشنگه
منظورشو گرفتم
ایلان: اهووم... خیلی
جیمین: خوبه که خوشت اومد... طبقه بالا پنج تا اتاقه فقط توی اتاقی میری که مال خودمونه... فهمیدی؟
از لفس مال خودمون لبخند کوچیکی زدم یکی در درا مشکی بود یکیش قهوه ای دو تاشم سفید در اتاقی که سفید بود باز کرد یه تخت دو نفره با یه کمد پرده های سفید میز ارایش که پراز عطر مردونه بود همون جور که توی اون خونه بودیم جیمین نمیذاشت دست به عطرش بزنم هرچند که حالم بد میشد ولی دوست داشتم بوشون کنم
جیمین: خیله خوب... بعدنم میتونی ببینی... من میرم کار دارم.. دم اتاق یه بادیگارد میزارم هرچی خواستی بهش بگو بقیه شونم پایینن... بازم میگم توی هیچ کدوم از اتاقا نمیری سرک نمیکشی
درو بست رفت یه نفس عمیق کشیدم یه خورده فکر کردم که چه کاری انجام بدم... امممم... خواب بهتر از همه چیز است دراز کشیدم رو تخت سریع چشمام رفت رو هم
با صدای در بلند شدم
ایلان: بله؟
بادیگارد: خانم براتون غذا اوردم
درو باز کردم غذا رو گرفتم درو بستم گذاشتم رو میز کنار تخت تصمیم گرفتم اول لباسمو عوض کنم چمدون باز کردم لباس منو جیمین یه جا بود ی لباس انتخواب کردم پوشیدم بعد لباسای توی چمدون چیدم تو کمد رفتم سمت غذا نصفشو خوردم رفتم سمت بالکن حیاط نگاه کردم بادیگاردا وایساده بودن یکی شم زیر بالکن بود یه میز دوتا صندلی بود نشستم رو صندلی به بیرون نگاه میکردم هوای خوبی بود صدای گنجیشکا رو میشنیدم حوصلم سر رفته بود یه نگاه به با دیگارد کردم
منم چشمامو بستم خوابیدیم
صبح با صدای جیمین بیدار شدم بهش نگاه کردم اماده بود چمدونم جمع کرده بود
جیمین: بلند شو حاضرشو بریم
ایلان: کی بیدار شدی؟
جیمین: دوساعت پیش
ب ساعت کوچیک رو میز نگاه کردم الان هفت بود یعنی دوساعت پیش با اینکه جیمین دو ساعت کمتر از من خوابید ولی من هنوذ خوابم میامد بزرو بلند شدم رفتم تو دست شوی صورتمو اب زدم خواب از سرم پرید رفتم بیرون سریع اماده شدم نمیدونم چرا ولی دل شوره داشتم جیمین چمدونارو گرفت یدونه بیشتر چمدون دستش نبود منم انقدر خوابم میامد چیزی برام مهم نبود رفتیم سمت ماشین پشت ماشین جیمین سه تا ماشین دیگه بود که توشون بادیگارد بود جیمین چمدون گذاشت تو صندق منم نشستم ماشین روشن کرد راه افتاد چند دقیقه بیرون نگاه کردم مغازه ها تازه داشتن باز میشدن من حتی صبحونه نخورده بودم دیدم جیمین وایساد بدون اینکه چیزی بگم رفت بیرون چند دقیقه بعد در ماشین باز کرد نشست
جیمین: بیا... بخور تا ضعف نکردی
منم بی درنگ تز دستش گرفتم خوردم سرمو گذاشتم رو شیشه ماشین دیگه چشمام باز نمیشد
چند مین بعد
تو خواب انگار کسی منو تکون میداد بیدار شدم جیمین وایساده بود توی حیاط یه ویلا بودیم یه ویلای خیلی بزرگ
جیمین: پیاده شو رسیدیم
ایلان: اینجا ماله کیه؟
جیمین: ماله خودم
پیاده شدم بهش نگاه کردم ویلای قشنگی بود دونبال جیمین رفتم درو باز کرد تو خونه رو که دیدم واقعا قشنگ بود تو دلم گفتم ای کاش ماله من بود
جیمین: قشنگه
منظورشو گرفتم
ایلان: اهووم... خیلی
جیمین: خوبه که خوشت اومد... طبقه بالا پنج تا اتاقه فقط توی اتاقی میری که مال خودمونه... فهمیدی؟
از لفس مال خودمون لبخند کوچیکی زدم یکی در درا مشکی بود یکیش قهوه ای دو تاشم سفید در اتاقی که سفید بود باز کرد یه تخت دو نفره با یه کمد پرده های سفید میز ارایش که پراز عطر مردونه بود همون جور که توی اون خونه بودیم جیمین نمیذاشت دست به عطرش بزنم هرچند که حالم بد میشد ولی دوست داشتم بوشون کنم
جیمین: خیله خوب... بعدنم میتونی ببینی... من میرم کار دارم.. دم اتاق یه بادیگارد میزارم هرچی خواستی بهش بگو بقیه شونم پایینن... بازم میگم توی هیچ کدوم از اتاقا نمیری سرک نمیکشی
درو بست رفت یه نفس عمیق کشیدم یه خورده فکر کردم که چه کاری انجام بدم... امممم... خواب بهتر از همه چیز است دراز کشیدم رو تخت سریع چشمام رفت رو هم
با صدای در بلند شدم
ایلان: بله؟
بادیگارد: خانم براتون غذا اوردم
درو باز کردم غذا رو گرفتم درو بستم گذاشتم رو میز کنار تخت تصمیم گرفتم اول لباسمو عوض کنم چمدون باز کردم لباس منو جیمین یه جا بود ی لباس انتخواب کردم پوشیدم بعد لباسای توی چمدون چیدم تو کمد رفتم سمت غذا نصفشو خوردم رفتم سمت بالکن حیاط نگاه کردم بادیگاردا وایساده بودن یکی شم زیر بالکن بود یه میز دوتا صندلی بود نشستم رو صندلی به بیرون نگاه میکردم هوای خوبی بود صدای گنجیشکا رو میشنیدم حوصلم سر رفته بود یه نگاه به با دیگارد کردم
۱۰۰.۸k
۰۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.