دست برداشته ام از خیال
دست برداشته ام از خیال
پا پس کشیدم از خودم
هرچه هستم را بیش از توانم کشیده ام
زورم به وزنِ این درد ها نمی رسد
سنگین شده اند روی پلک هایم
کاش نامش دیوانگی بود
یا حتی مُردن
نه حال افسرده گی ست ،نه سرنوشت
ونه مفهموم لیاقت
نامش زندگی ست
زندگی تاوانی بود که بارها خودم را به آن
بخشیده ام
آن قدر تهوع آور ،که با هر نفسم
آن را بالا میآورم
اصلا شاید اسمش خستگی ست
خسته شدن!
بله خسته ام
باید قلم بردارم از خودم یک سرنوشت
تازه بنویسم
پر از نقطه های پایان
با فاصله های ممتد
وجاهای خالی پر نشده از آرزوهایی
که بشود نداشتن شان را گردن جوانی ام بیاندازم
تا شاید
برای لحظه ای باور شود آنچه زیسته ام
نامش زندگی بود....
پا پس کشیدم از خودم
هرچه هستم را بیش از توانم کشیده ام
زورم به وزنِ این درد ها نمی رسد
سنگین شده اند روی پلک هایم
کاش نامش دیوانگی بود
یا حتی مُردن
نه حال افسرده گی ست ،نه سرنوشت
ونه مفهموم لیاقت
نامش زندگی ست
زندگی تاوانی بود که بارها خودم را به آن
بخشیده ام
آن قدر تهوع آور ،که با هر نفسم
آن را بالا میآورم
اصلا شاید اسمش خستگی ست
خسته شدن!
بله خسته ام
باید قلم بردارم از خودم یک سرنوشت
تازه بنویسم
پر از نقطه های پایان
با فاصله های ممتد
وجاهای خالی پر نشده از آرزوهایی
که بشود نداشتن شان را گردن جوانی ام بیاندازم
تا شاید
برای لحظه ای باور شود آنچه زیسته ام
نامش زندگی بود....
۶.۶k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.