Pawn/پارت ۵
19:07
از زبان جیهون:
توی راه برگشت به خونه...تهیونگ مدام سوال میپرسید... مجبور شدم ماجرای قدیمی رو براش توضیح بدم!
وقتی شنید...نه تنها آروم نگرفت...بلکه بدتر شد.!.. اول عصبانی بود و آشفته!...بعد از شنیدن حرفام بغضش گرفت...درسته که پسره...اما فقط ۱۷ سالشه...خیلی حساس و مهربونه...بخصوص اینکه از دوران کودکیش عشقو تجربه کرده... نمیتونه این اتفاقات رو بپذیره... .
کوله ی مدرسشو محکم به سینش فشار میداد...سرشو گذاشته بود روش...میدونستم داره گریه میکنه... اما صداش در نمیومد...میخواستم تسلیش بدم...اما خب...تسلی دادنش تو این شرایط مسخره بود!...باید بهش چی میگفتم؟! میگفتم اشکال نداره که دیگه نمیتونی ا/ت رو ببینی؟!...یا مثل همیشه ب عنوان یه پدر میگفتم من درستش میکنم؟!...
اما من نمیتونم درستش کنم....
و این حقیقت محضه!
بعد از حدود چنددقیقه رسیدیم خونه...داخل حیاط پارک کردم...همچنان تو ماشین نشسته بودیم...به روبروم خیره بودم...
آروم سرشو بلند کرد: اینکه بین شما چی گذشته به خودتون ربط داره...من ا/ت رو از دست نمیدم!!!...من تاوان اشتباهات گذشته شما رو پس نمیدم!!!
ب محض گفتن حرفاش از ماشین پیاده شد...
از زبان یوجین:
ماشین آبا رو دیدم...تو حیاط بود...تهیونگم باهاش بود...دویدم بیرون...تهیونگ داشت به طرفم میومد...صداش زدم:
اوپا؟
بیا ببین چی خریدم...با دوستام رفتم بیرون...
اما توجهی بهم نکرد!...سرشو پایین انداخته بود... دوید رفت داخل...بیخیال اون شدم...رفتم طرف آبا...سرشو گذاشته بود رو فرمون ماشین...با انگشت به شیشه ماشین زدم...سرشو بلند کرد...در ماشینو باز کرد...عقب کشیدم تا پیاده بشه... _یوجین؟...
کاری داشتی دخترم؟
_ آبا!
تهیونگ اوپا چش بود؟!
یک کلمم حرفی نزد...
جیهون: یکم آشفته ست چاگیا...ازش به دل نگیر...
از زبان ا/ت:
توی اتاقم بودم...از شدت شوک چیزی که برام تعریف کرده بودن زبونم برای گفتن کلمه ای نمیچرخید...به تهیونگ زنگ زدم...یکم دیر تلفنمو جواب داد...وقتی جواب داد...با صدای بغض آلودی حرف میزد... حال منم دست کمی از اون نداشت...
_تهیونگااا...
الان همه عصبانین...مطمئنم درست میشه...چن روز بگذره آروم میشن
تهیونگ: صدای خودت از من گرفته تره...اونوقت سعی میکنی منو دلداری بدی؟!
ا/ت: نمیدونم...
راستش من یکم گیج شدم... من نمیدونم چرا اول از همه زورشون به ما رسید!
تهیونگ: فردا تو مدرسه میبینمت...اونوقت صحبت میکنیم...
باشه؟
ا/ت: باشه...
از زبان چانیول:
با پدر مادرم توی پذیرایی بودیم... اونا نشسته بودن و من دست به کمر خونه رو قدم میزدم... مادرم درحالیکه سوالاتی میپرسید تا بیشتر از قضیه سر در بیاره... پدرم عصبی توی موهاش دست میکشید و بلاخره خطاب به مادرم گفت: دوهی... بس کن! دارم دیوونه میشم... برگشتم به طرف پدر مادرم و نشستم روی مبل... گفتم: ا/ت دیگه نباید با اون پسره حرف بزنه... ما که میخوایم از اینجا بریم... پس بهتره دل بِکَنه ازش
دوهی: نه... ا/ت امتحانات پایانیشو باید خوب بده... اون باید بره دانشگاه... نباید آیندش خراب بشه... چه خوشتون بیاد چه بدتون بیاد... فعلا نباید به تهیونگ کاری داشته باشین... اگه الان جداشون کنیم همه درساشو خراب میکنه... فقط چن روز سکوت کنین... چن روز... بعدش هرچی گفتین قبول میکنم!
مینهو: دوهی درست میگه چانیول... حداقل تو مدرسه بهشون کاری نداشته باش... منم تا امتحانات ا/ت تموم میشه کارای رفتنمونو درست میکنم... ولی به هیچ عنوان! تاکید میکنم... به هیچ عنوان به ا/ت نگید که میخوایم بریم کدوم ایالت آمریکا... چون سریع به اون پسره میگه و دردسر درست میکنه
چانیول: باشه... هرچی شما بگین....
ده روز بعد...
از زبان تهیونگ:
امروز امتحان آخر بود... چند روزی بود که دیگه کسی از اون ماجرا چیزی نگفته بود... منو ا/ت توی مدرسه باهم بودیم... خارج از مدرسه فقط میتونستیم تلفنی صحبت کنیم... ا/ت میگفت این قضیه تموم میشه و همه چی مثل قبل میشه... اما من اینطوری فک نمیکردم... بعد امتحان رانندش خیلی سریع ا/ت رو برگردوند... اجازه نداد صحبت کنیم... تازه اون لحظه بود که فهمیدم چرا تا امروز کسی کاریمون نداشته!... بعد از اون منم خیلی سریع به ا/ت زنگ زدم... هنوز توی راه برگشت به خونه بود... ولی تماسو جواب نداد!
بهم مسیج داد و نوشت: نمیتونم جواب بدم راننده همه چیو به پدرم میگه... ولی عصر ساعت ۶ بیا کنار ساحل میام میبینمت!...
از زبان ا/ت:
وقتی برگشتم خونه دیدم کلی چمدون روی هم جمع شده... پرسیدم: اینا چیه؟ چه خبره؟
دوهی: داریم از سئول میریم... فردا صبح اولین پرواز... توام برو از الان وسایلتو جمع کن
از زبان جیهون:
توی راه برگشت به خونه...تهیونگ مدام سوال میپرسید... مجبور شدم ماجرای قدیمی رو براش توضیح بدم!
وقتی شنید...نه تنها آروم نگرفت...بلکه بدتر شد.!.. اول عصبانی بود و آشفته!...بعد از شنیدن حرفام بغضش گرفت...درسته که پسره...اما فقط ۱۷ سالشه...خیلی حساس و مهربونه...بخصوص اینکه از دوران کودکیش عشقو تجربه کرده... نمیتونه این اتفاقات رو بپذیره... .
کوله ی مدرسشو محکم به سینش فشار میداد...سرشو گذاشته بود روش...میدونستم داره گریه میکنه... اما صداش در نمیومد...میخواستم تسلیش بدم...اما خب...تسلی دادنش تو این شرایط مسخره بود!...باید بهش چی میگفتم؟! میگفتم اشکال نداره که دیگه نمیتونی ا/ت رو ببینی؟!...یا مثل همیشه ب عنوان یه پدر میگفتم من درستش میکنم؟!...
اما من نمیتونم درستش کنم....
و این حقیقت محضه!
بعد از حدود چنددقیقه رسیدیم خونه...داخل حیاط پارک کردم...همچنان تو ماشین نشسته بودیم...به روبروم خیره بودم...
آروم سرشو بلند کرد: اینکه بین شما چی گذشته به خودتون ربط داره...من ا/ت رو از دست نمیدم!!!...من تاوان اشتباهات گذشته شما رو پس نمیدم!!!
ب محض گفتن حرفاش از ماشین پیاده شد...
از زبان یوجین:
ماشین آبا رو دیدم...تو حیاط بود...تهیونگم باهاش بود...دویدم بیرون...تهیونگ داشت به طرفم میومد...صداش زدم:
اوپا؟
بیا ببین چی خریدم...با دوستام رفتم بیرون...
اما توجهی بهم نکرد!...سرشو پایین انداخته بود... دوید رفت داخل...بیخیال اون شدم...رفتم طرف آبا...سرشو گذاشته بود رو فرمون ماشین...با انگشت به شیشه ماشین زدم...سرشو بلند کرد...در ماشینو باز کرد...عقب کشیدم تا پیاده بشه... _یوجین؟...
کاری داشتی دخترم؟
_ آبا!
تهیونگ اوپا چش بود؟!
یک کلمم حرفی نزد...
جیهون: یکم آشفته ست چاگیا...ازش به دل نگیر...
از زبان ا/ت:
توی اتاقم بودم...از شدت شوک چیزی که برام تعریف کرده بودن زبونم برای گفتن کلمه ای نمیچرخید...به تهیونگ زنگ زدم...یکم دیر تلفنمو جواب داد...وقتی جواب داد...با صدای بغض آلودی حرف میزد... حال منم دست کمی از اون نداشت...
_تهیونگااا...
الان همه عصبانین...مطمئنم درست میشه...چن روز بگذره آروم میشن
تهیونگ: صدای خودت از من گرفته تره...اونوقت سعی میکنی منو دلداری بدی؟!
ا/ت: نمیدونم...
راستش من یکم گیج شدم... من نمیدونم چرا اول از همه زورشون به ما رسید!
تهیونگ: فردا تو مدرسه میبینمت...اونوقت صحبت میکنیم...
باشه؟
ا/ت: باشه...
از زبان چانیول:
با پدر مادرم توی پذیرایی بودیم... اونا نشسته بودن و من دست به کمر خونه رو قدم میزدم... مادرم درحالیکه سوالاتی میپرسید تا بیشتر از قضیه سر در بیاره... پدرم عصبی توی موهاش دست میکشید و بلاخره خطاب به مادرم گفت: دوهی... بس کن! دارم دیوونه میشم... برگشتم به طرف پدر مادرم و نشستم روی مبل... گفتم: ا/ت دیگه نباید با اون پسره حرف بزنه... ما که میخوایم از اینجا بریم... پس بهتره دل بِکَنه ازش
دوهی: نه... ا/ت امتحانات پایانیشو باید خوب بده... اون باید بره دانشگاه... نباید آیندش خراب بشه... چه خوشتون بیاد چه بدتون بیاد... فعلا نباید به تهیونگ کاری داشته باشین... اگه الان جداشون کنیم همه درساشو خراب میکنه... فقط چن روز سکوت کنین... چن روز... بعدش هرچی گفتین قبول میکنم!
مینهو: دوهی درست میگه چانیول... حداقل تو مدرسه بهشون کاری نداشته باش... منم تا امتحانات ا/ت تموم میشه کارای رفتنمونو درست میکنم... ولی به هیچ عنوان! تاکید میکنم... به هیچ عنوان به ا/ت نگید که میخوایم بریم کدوم ایالت آمریکا... چون سریع به اون پسره میگه و دردسر درست میکنه
چانیول: باشه... هرچی شما بگین....
ده روز بعد...
از زبان تهیونگ:
امروز امتحان آخر بود... چند روزی بود که دیگه کسی از اون ماجرا چیزی نگفته بود... منو ا/ت توی مدرسه باهم بودیم... خارج از مدرسه فقط میتونستیم تلفنی صحبت کنیم... ا/ت میگفت این قضیه تموم میشه و همه چی مثل قبل میشه... اما من اینطوری فک نمیکردم... بعد امتحان رانندش خیلی سریع ا/ت رو برگردوند... اجازه نداد صحبت کنیم... تازه اون لحظه بود که فهمیدم چرا تا امروز کسی کاریمون نداشته!... بعد از اون منم خیلی سریع به ا/ت زنگ زدم... هنوز توی راه برگشت به خونه بود... ولی تماسو جواب نداد!
بهم مسیج داد و نوشت: نمیتونم جواب بدم راننده همه چیو به پدرم میگه... ولی عصر ساعت ۶ بیا کنار ساحل میام میبینمت!...
از زبان ا/ت:
وقتی برگشتم خونه دیدم کلی چمدون روی هم جمع شده... پرسیدم: اینا چیه؟ چه خبره؟
دوهی: داریم از سئول میریم... فردا صبح اولین پرواز... توام برو از الان وسایلتو جمع کن
۲۰.۲k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.