part 53
part 53
تهیونگ
بعد از حرفای که آقای جانگ زد نمیدونستم چیکار کنم
زود برگشتم عمارت تا از اونکسی که این همه سال پدر صداش زده
بپرسم چرا همچین کاری باهام کرده
اما اون هیچی نگفت فقد نگاهش به زمین دوخته بود
خیلی عصبانی بودم فقی میخواستم از این جهنم برم بیرون
دست ات رو گرفت و سوار ماشین شدیم
اصلا متوجه کارام نبودم
تا اینکه با صدای ات به خودم اومدم سری ماشین رو نگهداشتم
ات : تهیونگ آروم تر الان تصادف میکنیم (با داد)
تهیونگ چیزی نگفت و دوباره ماشین روشن کرد و حرکت کردن اما این بار آروم تر میروند
ات وقتی این حال تهیونگ رو دید به خودش لعنتی فرستاد
که چرا این راز رو همون موقه خودش بهش نگفت
هنوزم حس عذاب وجدان ولش نمیکرد
پس تصمیم گرفت که بهش بگه
《يک ساعت بعد 》
ات
توی راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد
داشتم به تصميم که گرفتم فکر میکردم نمیدونم چقدر وقت گذشت اصلا متوجه گذر زمان نبودم تا اینکه با ایستاد ماشین از افکارم اومدم بیرون
تهیونگ از ماشین پیاده شده بود
اومد در ماشین رو برام باز کرد وقتی پیاده شدم
توی حیات یه عمارت خیلی قشنگ وایستادم همینطور به عمارت نگاه میکردم که تهیونگ چند قدمی بهم نزدیک شد و منو از شونهام گرفت و به سمت خودش برگردوند
دستاش از شونهام پایین اومد و با هر دوستش دستامو گرفت و گفت
تهیونگ: ات خیلی معذرت میخوام چون عصبانی بودم اصلا متوجه نبودم
که چیکار میکنم(با ناراحتی)
ات : تهیونگ متأسفم من خیلی وقت پیش باید این موضوع بهت میگفت
نباید از کسی دیگه خبر دار میشدی
ات وقتی این حرفارو رو میزد نگاه به زمین دوخته بود
تهیونگ با تعجب بهش نگاه میکرد
تهیونگ : کدوم موضوع نگو که تو هم میدونستی (با تعجب )
تهیونگ چند قدمی از ات فاصله گرفت
ات : تهیونگ لطفا به حرفام گوش کن بهت توزیع میدم( با ناراحتی )
تهیونگ : چیو میخواهی توزيع بدی اينکه میدونستی اون مرد پدر مادرمو
کشته فقد بخاطر اینکه سروت پدرمو بالا بکشه کشته و تو اینو میدونستی اما بهم نگفتی (با داد)
ات : من معذرت میخوام اما فقد بخاط.......
ات میخواست ار تهیونگ معذرت خواهی کنه اما با دادی که تهیونگ زد
حرفش قطع شد
تهیونگ : خفه شو اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی اون وقت فراموش میکنم
عاشقت هستم( با عصبانیت )
با این حرف تهیونگ ات ساکت شد و ترسه بدی به دلش اوفتاد
اگه تهیونگ فکره دیگه میکرد چی اون فقد بخاطر اینکه ناراحت نشه
و عذاب نکشه این موضوع بهش نگفته بود چند سانیه توی چشمای هم خیره بودن تا اینکه تهیونگ به سمت ماشین قدم برداشت
و در ماشین باز کرد و حرفی رو زد که بعدها حتما از زد اين حرف بشیمون میشد
تهیونگ : حق با سیون بود تو فقد چون پسر خانواده کیم بودم عاشقم شدی
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
تهیونگ
بعد از حرفای که آقای جانگ زد نمیدونستم چیکار کنم
زود برگشتم عمارت تا از اونکسی که این همه سال پدر صداش زده
بپرسم چرا همچین کاری باهام کرده
اما اون هیچی نگفت فقد نگاهش به زمین دوخته بود
خیلی عصبانی بودم فقی میخواستم از این جهنم برم بیرون
دست ات رو گرفت و سوار ماشین شدیم
اصلا متوجه کارام نبودم
تا اینکه با صدای ات به خودم اومدم سری ماشین رو نگهداشتم
ات : تهیونگ آروم تر الان تصادف میکنیم (با داد)
تهیونگ چیزی نگفت و دوباره ماشین روشن کرد و حرکت کردن اما این بار آروم تر میروند
ات وقتی این حال تهیونگ رو دید به خودش لعنتی فرستاد
که چرا این راز رو همون موقه خودش بهش نگفت
هنوزم حس عذاب وجدان ولش نمیکرد
پس تصمیم گرفت که بهش بگه
《يک ساعت بعد 》
ات
توی راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد
داشتم به تصميم که گرفتم فکر میکردم نمیدونم چقدر وقت گذشت اصلا متوجه گذر زمان نبودم تا اینکه با ایستاد ماشین از افکارم اومدم بیرون
تهیونگ از ماشین پیاده شده بود
اومد در ماشین رو برام باز کرد وقتی پیاده شدم
توی حیات یه عمارت خیلی قشنگ وایستادم همینطور به عمارت نگاه میکردم که تهیونگ چند قدمی بهم نزدیک شد و منو از شونهام گرفت و به سمت خودش برگردوند
دستاش از شونهام پایین اومد و با هر دوستش دستامو گرفت و گفت
تهیونگ: ات خیلی معذرت میخوام چون عصبانی بودم اصلا متوجه نبودم
که چیکار میکنم(با ناراحتی)
ات : تهیونگ متأسفم من خیلی وقت پیش باید این موضوع بهت میگفت
نباید از کسی دیگه خبر دار میشدی
ات وقتی این حرفارو رو میزد نگاه به زمین دوخته بود
تهیونگ با تعجب بهش نگاه میکرد
تهیونگ : کدوم موضوع نگو که تو هم میدونستی (با تعجب )
تهیونگ چند قدمی از ات فاصله گرفت
ات : تهیونگ لطفا به حرفام گوش کن بهت توزیع میدم( با ناراحتی )
تهیونگ : چیو میخواهی توزيع بدی اينکه میدونستی اون مرد پدر مادرمو
کشته فقد بخاطر اینکه سروت پدرمو بالا بکشه کشته و تو اینو میدونستی اما بهم نگفتی (با داد)
ات : من معذرت میخوام اما فقد بخاط.......
ات میخواست ار تهیونگ معذرت خواهی کنه اما با دادی که تهیونگ زد
حرفش قطع شد
تهیونگ : خفه شو اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی اون وقت فراموش میکنم
عاشقت هستم( با عصبانیت )
با این حرف تهیونگ ات ساکت شد و ترسه بدی به دلش اوفتاد
اگه تهیونگ فکره دیگه میکرد چی اون فقد بخاطر اینکه ناراحت نشه
و عذاب نکشه این موضوع بهش نگفته بود چند سانیه توی چشمای هم خیره بودن تا اینکه تهیونگ به سمت ماشین قدم برداشت
و در ماشین باز کرد و حرفی رو زد که بعدها حتما از زد اين حرف بشیمون میشد
تهیونگ : حق با سیون بود تو فقد چون پسر خانواده کیم بودم عاشقم شدی
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
۳۰۰
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.