سرنوشت پارت ۸
جیمین:م...من حالم خوب نیست(بغض)
ته:یعنی چی جیمین منظورت چیه؟(نگران)
جیمین
به تهیونگ گفتم حالم خوب نیست و بعد سیاهی
تهیونگ
یهو دیدم جیمین از حال رفت سریع رفتم گرفتمش
ته:کوک(عربده)
کوک
داشتم به یونجی میگفتم که هر اتاقی کجاعه و اینا که یهو صدای عربده ی تهیونگ عمارت رو لرزوند سریع دویدم پایین و یونجی هم پشت سرم اومد
کوک: چی شده (نفس نفس)
یونجی:ج.. جیمین
نگاهمو از جیمین به تهیونگ دادم و بعد به جونگ کوک یه نگاهی انداختم و دوییدم بالا و لباسمو عوض کردم و سریع اومدم پایین کسی پایین نبود حتما رفتن سمت ماشین رفتم بیرون و سوار ماشین شدیم ( تهیونگ داشت رانندگی می کرد و کوک بغلش نشسته بود و جیمین و من هم عقب)
نگران جیمین بودم و داشتم پوست لبامو میکندم ته از اینه ی بالای ماشین بهم نگاه کرد
ته:یونجی خوبی؟
یونجی:آره(نگران)
رسیدیم به بیمارستان من و کوک رفتیم بالا و تهیونگ جیمینو برآید بغل کرد و آوردش
پرستارا اونو بردن ما نشسته بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
به تهیونگ نگاه کردم و اونم علامت داد که جواب بدم
شروع مکالمه
مامان:سلام
یونجی:سلام مامان
مامان:کدوم گوری هستی ؟ها معلوم هست کجایی؟
یونجی:م..مان من الان بیمارستانم بابا سر....
پرید وسط حرفم
مامان: میدونم بابا از دستت راحت شدیم
یونجی:و..ولی مامان(بغض)
•قطع کرد•
یونجی گوشیو رو انداخت تو کیفش و بغضشو قورت داد که پرستار اومد
تهیونگ:یااااا یونجی نگران نباش
کوک:حاش خوبه
رو به پرستار؟
پرستار:آره فقط افسردگی گرفته و نیاز به استراحت و توجه دارن
یونجی: م..من میتونم ب..برم ببینمش
ته و کوک با تعجب برگشتن روبه من
یهو فهمیدم چه غلطی کردم و گفتم: ببخشید
ته: اتفاقا میتونی بری ؟
یونجی : واقعا ؟
ته:هوم(لبخند)
ویوی یونجی:
در رو باز کردم جیمین با چشای بغض کرده به سقف زول زده بود
یونجی: جیمین شی یهتری؟
جیمین:آ..آره
یونجی:میتونم ازت سوال بپرسم ؟
جیمین:هوم
یونجی :تو خواهر داری؟
جیمین :داشتم، الان نمیدونم کجاست اتفاقا اسم اونم یونجی بود
یونجی:چ..چقد شبیه همیم(بغض سگی)
جیمین:از چه نظر ؟
یونجی:من یه داداش داشتم اسمش جیمین بود،اشکال نداره داداشی صدات کنم؟(گریه)
جیمین:آره چرا که نه(گرم)
یونجی
وقتی دید دارم گریه میکنم دستمو گرفت و گفت:گریه نکن دیگه آبجی جونم(خنده ولی با بغض)
بقیه برای بعد
حمایت🥺🤍✨
ته:یعنی چی جیمین منظورت چیه؟(نگران)
جیمین
به تهیونگ گفتم حالم خوب نیست و بعد سیاهی
تهیونگ
یهو دیدم جیمین از حال رفت سریع رفتم گرفتمش
ته:کوک(عربده)
کوک
داشتم به یونجی میگفتم که هر اتاقی کجاعه و اینا که یهو صدای عربده ی تهیونگ عمارت رو لرزوند سریع دویدم پایین و یونجی هم پشت سرم اومد
کوک: چی شده (نفس نفس)
یونجی:ج.. جیمین
نگاهمو از جیمین به تهیونگ دادم و بعد به جونگ کوک یه نگاهی انداختم و دوییدم بالا و لباسمو عوض کردم و سریع اومدم پایین کسی پایین نبود حتما رفتن سمت ماشین رفتم بیرون و سوار ماشین شدیم ( تهیونگ داشت رانندگی می کرد و کوک بغلش نشسته بود و جیمین و من هم عقب)
نگران جیمین بودم و داشتم پوست لبامو میکندم ته از اینه ی بالای ماشین بهم نگاه کرد
ته:یونجی خوبی؟
یونجی:آره(نگران)
رسیدیم به بیمارستان من و کوک رفتیم بالا و تهیونگ جیمینو برآید بغل کرد و آوردش
پرستارا اونو بردن ما نشسته بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
به تهیونگ نگاه کردم و اونم علامت داد که جواب بدم
شروع مکالمه
مامان:سلام
یونجی:سلام مامان
مامان:کدوم گوری هستی ؟ها معلوم هست کجایی؟
یونجی:م..مان من الان بیمارستانم بابا سر....
پرید وسط حرفم
مامان: میدونم بابا از دستت راحت شدیم
یونجی:و..ولی مامان(بغض)
•قطع کرد•
یونجی گوشیو رو انداخت تو کیفش و بغضشو قورت داد که پرستار اومد
تهیونگ:یااااا یونجی نگران نباش
کوک:حاش خوبه
رو به پرستار؟
پرستار:آره فقط افسردگی گرفته و نیاز به استراحت و توجه دارن
یونجی: م..من میتونم ب..برم ببینمش
ته و کوک با تعجب برگشتن روبه من
یهو فهمیدم چه غلطی کردم و گفتم: ببخشید
ته: اتفاقا میتونی بری ؟
یونجی : واقعا ؟
ته:هوم(لبخند)
ویوی یونجی:
در رو باز کردم جیمین با چشای بغض کرده به سقف زول زده بود
یونجی: جیمین شی یهتری؟
جیمین:آ..آره
یونجی:میتونم ازت سوال بپرسم ؟
جیمین:هوم
یونجی :تو خواهر داری؟
جیمین :داشتم، الان نمیدونم کجاست اتفاقا اسم اونم یونجی بود
یونجی:چ..چقد شبیه همیم(بغض سگی)
جیمین:از چه نظر ؟
یونجی:من یه داداش داشتم اسمش جیمین بود،اشکال نداره داداشی صدات کنم؟(گریه)
جیمین:آره چرا که نه(گرم)
یونجی
وقتی دید دارم گریه میکنم دستمو گرفت و گفت:گریه نکن دیگه آبجی جونم(خنده ولی با بغض)
بقیه برای بعد
حمایت🥺🤍✨
۲.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.