ازدواج اجباری پارت11
جونگکوک:اینجارو خوب تمیز کن همسر عزیزم
ا.ت:پس چرا اون خدمتکار رو اورده بودی اینجا(متعجب)
جونگکوک:اورده بودم که برام صبحانه درست کنه و اینکه از فردا خودت زود پامیشی و صبحانه درست میکنی چون من دوست ندارم خدمت کار تو خونه ام باشه پس مثل یه زن خوب کار هات رو انجام بده
اه این عو*ضی فک کنم میخواد عذابم بده اما منم کم نمیارم
ا.ت:هرچی تو بگی شوهر خوشتیپم
کلافه چشمش رو برداشت و دوباره نگاهم کرد
جونگکوک:فک نکن چون زن منی میشی خانم خونه توم مثل بقیه هر روز زود پا میشی و کار می کنی مثل خدمتکارا
عو*ضی میخواد با این حرف هاش ناراحتم کنه خنده ای کردم
ا.ت:خدمت کردن به تو خدمتکار ی نیست بلکه وظیفه منه عشقم
جونگکوک: واقعا یه احمقی
ا.ت:چرا یه احمقم
جونگکوک: واقعا تو ناراحت نیستی که با اجبار با من ازدواج کردی
یکم از اب پرتقال خوردم و رو به هش گفتم
ا.ت:من با خواست خودم باهات ازدواج کردم اگه نمیخواستم کسی نمیتونست مجبورم کنه
جونگکوک:اه طوری حرف نزن که انگار چیزی در مورد خانوادت نمیدونم قبل اینکه به این ازدواج راضی باشم در موردتون تحقیق کردم
نمیزارم برنده شی تو این بحث پس گفتم
ا.ت:پس حتما در مورد ابرو ریزی که کردم هم میدونی
متوجه اخم بین ابرو هاش شدم
جونگکوک:میدونم اما دیگه اون اتفاق ربطی به ما نداره
ا.ت: خوشحالم که برات مهمم
جونگکوک:این برا تو نیست
ا.ت:هر طور باشه من سودشو میبرم
جونگکوک: پس تو ازم متنفر نیستی
ا.ت: چرا ازت متنفر باشم تو شوهرمی یا دوست دارم یا برام مهم نیستی اما تنفری وجود نداره
یکم نگاهم کرد و بعد گفت
جونگکوک:درست میگفتند که خیلی بچه ای
ا.ت:من تها چیزی رو میگم که بهش باور دارم ولی هیچ وقت قلب کسی رو نشکن که دوست داره چون یه تنها کسی برای اون یا همه چیز
یکم بهم خیره شد و بعد بدون حرف پاشد و فت نمیدونم فکنم رفت بالا خدارو شکر دیگه حوصله ام داشت می پکید بعد صبحانه پاشدم میزو جمع کردم بردم ظرف هار و بشورم
ا.ت:پس چرا اون خدمتکار رو اورده بودی اینجا(متعجب)
جونگکوک:اورده بودم که برام صبحانه درست کنه و اینکه از فردا خودت زود پامیشی و صبحانه درست میکنی چون من دوست ندارم خدمت کار تو خونه ام باشه پس مثل یه زن خوب کار هات رو انجام بده
اه این عو*ضی فک کنم میخواد عذابم بده اما منم کم نمیارم
ا.ت:هرچی تو بگی شوهر خوشتیپم
کلافه چشمش رو برداشت و دوباره نگاهم کرد
جونگکوک:فک نکن چون زن منی میشی خانم خونه توم مثل بقیه هر روز زود پا میشی و کار می کنی مثل خدمتکارا
عو*ضی میخواد با این حرف هاش ناراحتم کنه خنده ای کردم
ا.ت:خدمت کردن به تو خدمتکار ی نیست بلکه وظیفه منه عشقم
جونگکوک: واقعا یه احمقی
ا.ت:چرا یه احمقم
جونگکوک: واقعا تو ناراحت نیستی که با اجبار با من ازدواج کردی
یکم از اب پرتقال خوردم و رو به هش گفتم
ا.ت:من با خواست خودم باهات ازدواج کردم اگه نمیخواستم کسی نمیتونست مجبورم کنه
جونگکوک:اه طوری حرف نزن که انگار چیزی در مورد خانوادت نمیدونم قبل اینکه به این ازدواج راضی باشم در موردتون تحقیق کردم
نمیزارم برنده شی تو این بحث پس گفتم
ا.ت:پس حتما در مورد ابرو ریزی که کردم هم میدونی
متوجه اخم بین ابرو هاش شدم
جونگکوک:میدونم اما دیگه اون اتفاق ربطی به ما نداره
ا.ت: خوشحالم که برات مهمم
جونگکوک:این برا تو نیست
ا.ت:هر طور باشه من سودشو میبرم
جونگکوک: پس تو ازم متنفر نیستی
ا.ت: چرا ازت متنفر باشم تو شوهرمی یا دوست دارم یا برام مهم نیستی اما تنفری وجود نداره
یکم نگاهم کرد و بعد گفت
جونگکوک:درست میگفتند که خیلی بچه ای
ا.ت:من تها چیزی رو میگم که بهش باور دارم ولی هیچ وقت قلب کسی رو نشکن که دوست داره چون یه تنها کسی برای اون یا همه چیز
یکم بهم خیره شد و بعد بدون حرف پاشد و فت نمیدونم فکنم رفت بالا خدارو شکر دیگه حوصله ام داشت می پکید بعد صبحانه پاشدم میزو جمع کردم بردم ظرف هار و بشورم
۳۸.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.