ازدواج اجباری پارت28
هوسوک رفت بیرون به مینا نگاه کردم
جونگکوک: تهیونگ گفت لارا هلت داده مینا چرا دروغ میگی توم شدی یکی از اونا
متعجب نگاهم کرد
مینا:ببخشید جونگکوک اما واقعا لارا هلم نداد
جونگکوک:فکر کردی من احمقم
مینا:نخیر اما شاید تهیونگ برا دلنوایی تو همچین حرفی زده
عصبی گفتم
جونگکوک:تو احمقی دختر میدونی داری با کی حرف میزنی
تا زوده بهتره حقیقت رو بگی وگرنه من میدونم وتو
و بعد رفتم بیرون و به کنار در تکیه دادم تا هوسوک بر گشت و بعد برگشتیم عمارت
...........ا.ت
مغزم داره مینرکه ازون موقع که صدای کسی نمیاد و اون عو*ضی منو اینجا زندانی کرده الان میدونم باورم نمیکنه خدایا من چه گناهی کردم چطور بین اینا گیر افتادم
رو تخت نشسته بودم که در باز شد و جونگکوک اومد تو خیلی عصبی بو و داشت اتاق رو متر میکرد منم چیزی نگفتم اومد جلوم وایساد سرمو بلند کردم
جونگکوک:تعریف کن چه اتفاقی افتاد
ا.ت:همون چیزی که باور ش کردی
چشماشو عصبی بست و زبونشو تو لپش فرو می کرد میدونم که عصبیه
جونگکوک: درست صحبت کن
ا.ت: تو له حرف هام گوش نمیدی سود شون چیه
جونگکوک: منظور ت چیه
دیگه نتو نستم اشکامو نگه دارم
ا.ت: جلو همه بدون اینکه بهم گوش بدی منو انداختی اینجا
تازه برام مهم نیست اگه بقیه بفهمن حقیقت چیه چون اون دقیقه که جلو همه یه قا*تل و دروغگو جلوه داده شدم همون دقیقه ثابت کردن حقیقت رو ول کردم
جونگکوک:اینطوری نیست حتی مینا هم گفت تو این کارو کردی اما من هنوز باور نکردم
ا.ت:پس اونم یه هر*زه ست
جونگکوک:اره اونا هر*زن اما سوال اینجاست که چرا همه علیه تو شهادت میدن
اشک هام رو پاک کردم
ا.ت:نمیدونم انگار یه چیزی پشت این قضیه ست
جونگکوک: درسته
پاشدم و بغ*لش کردم و اونم بغ*لم کرد
ا.ت:پس تو حرف اونا رو باور نکردی
جونگکوک:نخیر و نگران نباش به زودی میفهمیم که قضیه چیه همون موقع که بهت گفتم باهاشون نگرد باید به حرف هام گوش میدادی
سرم رو به نشونه بله تکان دادم دستمو گرفت و رفتیم تو هال دیدیم همه نشستن و حتی مادر و پدر هم اینجان لع*نتی اون ها اینجا چیکار میکنن
جونگکوک:شما چرا اینجایید
جئون: اومدن دخترشون رو ببرن
جونگکوک:چرا
جئون:برا اینکه تنبیه ش کنن و بهش رفتار کردن رو یاد بدن
ا.ت لبتس هات رو جمع کن یک هفته خونه پدر مادرت می مونی بعدا جونگکوک میاد دنبالت
به جونگکوک نگاه کردم که سرش رو به نشانه رضایت تکان داد منم رفتم بالا وسایلم رو جمع کردم خدا اینجا تمومی نداشت الان باید حرف های اونها رم تحمل کنم رفتم بیرون تا برم پایین که با تهیونگ رو به رو شدم
تهیونگ: کجا میری
ا.ت:خونه
تهیونگ:در اخر داری میری موندنت به عنوان جئون ا.ت پایان پیدا کرد
ا.ت: تا حالا شنیدی نا بینایی از گوش ها شروع میشه
اخم کرد
تهیونگ: نمیخواستم بهت اسیب برسه اما
حرف هاش رو قط کردم
ا.ت: لارا تو رو کور کرده پسره احمق این کاری که کردی همین جا تموم نمیشه منتظر نتیجه اش باش
یک بی صدا نگاهم کرد و بعد گفت
تهیونگ: منظورت چیه داری تهدید میکنی
لبخندی زدم
ا.ت:هممم ببخشید محاله حرفی که میخواستم رو دوباره تکرار کنم اما بهتره این چند روز به خوبی استراحت کنی چون بعدا وقت نمیکنی
وبعد بدون حرفی رفتم پایین اما.....
جونگکوک: تهیونگ گفت لارا هلت داده مینا چرا دروغ میگی توم شدی یکی از اونا
متعجب نگاهم کرد
مینا:ببخشید جونگکوک اما واقعا لارا هلم نداد
جونگکوک:فکر کردی من احمقم
مینا:نخیر اما شاید تهیونگ برا دلنوایی تو همچین حرفی زده
عصبی گفتم
جونگکوک:تو احمقی دختر میدونی داری با کی حرف میزنی
تا زوده بهتره حقیقت رو بگی وگرنه من میدونم وتو
و بعد رفتم بیرون و به کنار در تکیه دادم تا هوسوک بر گشت و بعد برگشتیم عمارت
...........ا.ت
مغزم داره مینرکه ازون موقع که صدای کسی نمیاد و اون عو*ضی منو اینجا زندانی کرده الان میدونم باورم نمیکنه خدایا من چه گناهی کردم چطور بین اینا گیر افتادم
رو تخت نشسته بودم که در باز شد و جونگکوک اومد تو خیلی عصبی بو و داشت اتاق رو متر میکرد منم چیزی نگفتم اومد جلوم وایساد سرمو بلند کردم
جونگکوک:تعریف کن چه اتفاقی افتاد
ا.ت:همون چیزی که باور ش کردی
چشماشو عصبی بست و زبونشو تو لپش فرو می کرد میدونم که عصبیه
جونگکوک: درست صحبت کن
ا.ت: تو له حرف هام گوش نمیدی سود شون چیه
جونگکوک: منظور ت چیه
دیگه نتو نستم اشکامو نگه دارم
ا.ت: جلو همه بدون اینکه بهم گوش بدی منو انداختی اینجا
تازه برام مهم نیست اگه بقیه بفهمن حقیقت چیه چون اون دقیقه که جلو همه یه قا*تل و دروغگو جلوه داده شدم همون دقیقه ثابت کردن حقیقت رو ول کردم
جونگکوک:اینطوری نیست حتی مینا هم گفت تو این کارو کردی اما من هنوز باور نکردم
ا.ت:پس اونم یه هر*زه ست
جونگکوک:اره اونا هر*زن اما سوال اینجاست که چرا همه علیه تو شهادت میدن
اشک هام رو پاک کردم
ا.ت:نمیدونم انگار یه چیزی پشت این قضیه ست
جونگکوک: درسته
پاشدم و بغ*لش کردم و اونم بغ*لم کرد
ا.ت:پس تو حرف اونا رو باور نکردی
جونگکوک:نخیر و نگران نباش به زودی میفهمیم که قضیه چیه همون موقع که بهت گفتم باهاشون نگرد باید به حرف هام گوش میدادی
سرم رو به نشونه بله تکان دادم دستمو گرفت و رفتیم تو هال دیدیم همه نشستن و حتی مادر و پدر هم اینجان لع*نتی اون ها اینجا چیکار میکنن
جونگکوک:شما چرا اینجایید
جئون: اومدن دخترشون رو ببرن
جونگکوک:چرا
جئون:برا اینکه تنبیه ش کنن و بهش رفتار کردن رو یاد بدن
ا.ت لبتس هات رو جمع کن یک هفته خونه پدر مادرت می مونی بعدا جونگکوک میاد دنبالت
به جونگکوک نگاه کردم که سرش رو به نشانه رضایت تکان داد منم رفتم بالا وسایلم رو جمع کردم خدا اینجا تمومی نداشت الان باید حرف های اونها رم تحمل کنم رفتم بیرون تا برم پایین که با تهیونگ رو به رو شدم
تهیونگ: کجا میری
ا.ت:خونه
تهیونگ:در اخر داری میری موندنت به عنوان جئون ا.ت پایان پیدا کرد
ا.ت: تا حالا شنیدی نا بینایی از گوش ها شروع میشه
اخم کرد
تهیونگ: نمیخواستم بهت اسیب برسه اما
حرف هاش رو قط کردم
ا.ت: لارا تو رو کور کرده پسره احمق این کاری که کردی همین جا تموم نمیشه منتظر نتیجه اش باش
یک بی صدا نگاهم کرد و بعد گفت
تهیونگ: منظورت چیه داری تهدید میکنی
لبخندی زدم
ا.ت:هممم ببخشید محاله حرفی که میخواستم رو دوباره تکرار کنم اما بهتره این چند روز به خوبی استراحت کنی چون بعدا وقت نمیکنی
وبعد بدون حرفی رفتم پایین اما.....
۳۸.۹k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.