پارت نه
_ داری بازی می کنی؟
ناصر جوابی نداد. معلوم بود که داشت بازی می کرد.
_ پاس بده به من.
اول متوجه منظور حمید نشد و بعد با تردید پاس داد. حمید دوباره توپ رو برگشت داد و ناصر چند لحظه توپ رو زیر پاش نگه داشت بعد متوجه شد چه خبره و با خوشحالی همراهی کرد.
دو هفته از ورود ناصر به اون خونه گذشته بود. تا اون موقع دوتا خانواده رو به بهانه مسافرت پیجونده بودن اما دیگه وقتش بود.
_ ناصر بابا دوست داری بریم بیرون؟
ناصر خوشحال شد. اول برای اینکه حمید بهش گفت بابا و دوم برای اینکه توی این دو هفته از خونه بیرون نرفته بود؟
_ کجا میریم؟!
_ ما درباره تو با خانواده هامون صحبت کردیم. می خوایم به خونه شون بریم.
رنگ از روی ناصر پرید. تا حالا به این مسئله فکر نکرده بود. اصلا یادش نبود که یک زن و مرد خانواده هم دارن. انقدر توی زندگی معمولی نبود که ذهنش با این مسئله اشنا باشه.
_ آخه... اون ها... من....
چشمه جلو رفت و بغلش کرد.
_ می دونم چه حسی داری عزیزم اما مطمئن باش ما نمی ذاریم خاطره بدی توی ذهن تو شکل بگیره.
حمید هم گفت:
_ حق با مامانته. ما قبل از تو میریم باهاشون صحبت می کنیم.
و لبخند اطمینان بخشی زد اما ناصر اصلا اطمینان پیدا نکرد و لبخند حمید هم با قاطعیت نبود و خودش هم از واکنش خانواده ها می ترسید. قرار بود اول اون ها برن با خانواده ها صحبت کنند و بعد ناصر رو ببرن اما برای صحبت با خانواده ها دوتایی باید می رفتن و تا اون موقع ناصر قرار بود کجا بمونه؟ خود ناصر گفت:
_ من خونه میمونم، نمی ترسم.
اما چشمه گفت:
_ من جرات نمی کنم بچه رو خونه تنها بذارم. اون هم همچین خونه ای.
آخر سر تصمیم بر این شد که با خودشون ببرنش شهر اما خونه یکی از دوستان بذارنش. قبلش حمید زنگ زد و هماهنگ کرد. این دوست تنها فردی بود که از ماجرای این ها خبر داشت. ناصر آماده شد و وسط زن و شوهر نشست. یادش اومد از روز اولی که به اینجا اومده بود. چقدر ترسیده بود. دوست داشت دست مامان باباش رو بگیره و یادآوری کنه چقدر دوستشون داره اما روش نشد. به شهر که رسیدن با لذت به دور و بر نگاه کرد. این اولین باری بود که به شهر می اومد و قرار نبود کار کنه.
_ من پیش کی می مونم.
حمید همینطور که رانندگی می کرد گفت:
_ این آقا دوست منه که یکجورایی دوست خانوادگی به حساب میایم. اسمش یاسین و معلمه.
چشمه ادامه داد:
_ برای سال دیگه آقا یاسین قول دادن کمکت کنند مدرسه قبولت کنه پس باهاشون معدب باش.
_ من فقط دو سال مدرسه رفتم.
_ برای همین به کمک آقا یاسین احتیاج داریم اگه نه ممکن بگن مدرسه بزرگسالان بنویسندت.
ناصر نمی دونست مدرسه بزرگسالان چطور جایی اما می دونست که یعنی نمی تونه با هم سن و سال هاش بازی کنه پس تصمیم گرفت هرطوری هست احترام این آقا رو جلب کنه.
ناصر جوابی نداد. معلوم بود که داشت بازی می کرد.
_ پاس بده به من.
اول متوجه منظور حمید نشد و بعد با تردید پاس داد. حمید دوباره توپ رو برگشت داد و ناصر چند لحظه توپ رو زیر پاش نگه داشت بعد متوجه شد چه خبره و با خوشحالی همراهی کرد.
دو هفته از ورود ناصر به اون خونه گذشته بود. تا اون موقع دوتا خانواده رو به بهانه مسافرت پیجونده بودن اما دیگه وقتش بود.
_ ناصر بابا دوست داری بریم بیرون؟
ناصر خوشحال شد. اول برای اینکه حمید بهش گفت بابا و دوم برای اینکه توی این دو هفته از خونه بیرون نرفته بود؟
_ کجا میریم؟!
_ ما درباره تو با خانواده هامون صحبت کردیم. می خوایم به خونه شون بریم.
رنگ از روی ناصر پرید. تا حالا به این مسئله فکر نکرده بود. اصلا یادش نبود که یک زن و مرد خانواده هم دارن. انقدر توی زندگی معمولی نبود که ذهنش با این مسئله اشنا باشه.
_ آخه... اون ها... من....
چشمه جلو رفت و بغلش کرد.
_ می دونم چه حسی داری عزیزم اما مطمئن باش ما نمی ذاریم خاطره بدی توی ذهن تو شکل بگیره.
حمید هم گفت:
_ حق با مامانته. ما قبل از تو میریم باهاشون صحبت می کنیم.
و لبخند اطمینان بخشی زد اما ناصر اصلا اطمینان پیدا نکرد و لبخند حمید هم با قاطعیت نبود و خودش هم از واکنش خانواده ها می ترسید. قرار بود اول اون ها برن با خانواده ها صحبت کنند و بعد ناصر رو ببرن اما برای صحبت با خانواده ها دوتایی باید می رفتن و تا اون موقع ناصر قرار بود کجا بمونه؟ خود ناصر گفت:
_ من خونه میمونم، نمی ترسم.
اما چشمه گفت:
_ من جرات نمی کنم بچه رو خونه تنها بذارم. اون هم همچین خونه ای.
آخر سر تصمیم بر این شد که با خودشون ببرنش شهر اما خونه یکی از دوستان بذارنش. قبلش حمید زنگ زد و هماهنگ کرد. این دوست تنها فردی بود که از ماجرای این ها خبر داشت. ناصر آماده شد و وسط زن و شوهر نشست. یادش اومد از روز اولی که به اینجا اومده بود. چقدر ترسیده بود. دوست داشت دست مامان باباش رو بگیره و یادآوری کنه چقدر دوستشون داره اما روش نشد. به شهر که رسیدن با لذت به دور و بر نگاه کرد. این اولین باری بود که به شهر می اومد و قرار نبود کار کنه.
_ من پیش کی می مونم.
حمید همینطور که رانندگی می کرد گفت:
_ این آقا دوست منه که یکجورایی دوست خانوادگی به حساب میایم. اسمش یاسین و معلمه.
چشمه ادامه داد:
_ برای سال دیگه آقا یاسین قول دادن کمکت کنند مدرسه قبولت کنه پس باهاشون معدب باش.
_ من فقط دو سال مدرسه رفتم.
_ برای همین به کمک آقا یاسین احتیاج داریم اگه نه ممکن بگن مدرسه بزرگسالان بنویسندت.
ناصر نمی دونست مدرسه بزرگسالان چطور جایی اما می دونست که یعنی نمی تونه با هم سن و سال هاش بازی کنه پس تصمیم گرفت هرطوری هست احترام این آقا رو جلب کنه.
۱.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.