★آخرین بوسه 6★
دازای پاهای چویا رو از هم فاصله داد...
دازای:اولین بارته؟...
چویا سر به معنی آره تکون داد
دازای انگشت های خودشو تو دهن خودش فرو کرد و اون هارو خیس کرد
چویا با دیدن این صحنه سرشو عقب داد و نا*له ی بلندی کرد
هیچوقت فکر نمیکرد بعد کلی شکست عشقی عاشق بزرگترین مافیا دنیا بشه
دارای انگشت های بلندش رو از دهنش خارج کرد و چویا با حس
کردن خیسی روی سور*اخـش چشم هاش رو محکم بست
دازای انگشت هاشو سریع وارد کرد و قیچی وار تکون میداد
اون بلاخره لطافتـش کنار گذاشته بود و الان که چویا رام شده بود
داشت از دردش لذت میبرد...
چویا از ابن حرکت بغض کرده بود..ولی حالا نمیتونست
هیچی بگه...راستش انگار دازای به یه نفر دیگه تبدیل شده بود
مثل قبل نبود...ولی چویا نمیدونست این راز دازایه...
که چویا یه دفعه افکارشو به زبون آورد..
چویا:با قبلیا هم اینقدر خشن بودی؟
دازای از حرف چویا تعجب کرده بود..
انگار داشت زجه زدن درون چویا رو میدید...
ولی دازای حقیقت رو گفت...
دازای:نه...من با بقیه خیلی آروم تر بودم..
راستش این یه دروغ بود...
دازای میخواست گریه چویا رو در بیاره
اون یه آدم روانی بود...ولی موفق نشد...
چویا گریه نمیکرد...انگار به یه ور شم نبود که
دازای چی گفته ولی از درون داشت فرو پاشی میکرد...
چویا:پس من بدشانس بودم...
دازای جواب چویا رو نداد و انگشت هاشو درآورد
چویا نا*له ای کرد و با دیدن عضو دازای نفس کشیدن یادش رفت
چویا:ن..نه..نه این بره من پاره میشم...خیلی زیادیه..
دازای:تو خودت هم اونقدرا کوچیک نیستی...هر*زه
چویا:ر...ربطی ندا....آخخخخخ
با وارد شدن یهویی دازای...چویا یه آخ بلند گفت و محکم پارچه تخت رو گرفت
چویا:آخخ...هیق..د..درد داره..هیق
سعی میکرد صداش و خفه کنه ولی نمیتونست...دردش زیاد بود
دازای اصلا کاری نکرد که عادت کنه...
دازای لب های چویا رو بوسید
دازای:پرو نشو فکر نکن من عاشقت شدم یا همچین
چیزی من فقط وابسته ات شدم!
و دوباره بوسه ای روی لب چویا گذاشت
و شروع به تلـ*ـمبه زدن کرد
.
.
.
.
(ویو فردا چویا)
چویا:با درد بدی از خواب بیدار شدم
کی فکر شو میکرد بعد اولین رابطه همچین دردی داشته باشم؟
میدونستم ها ولی فکرشم نمیکردم اینقدر زیاد باشه
راستش گشنم بود و رفتم یه لباس از توی
کمدا برداشتم همشون بزرگ بودم..هوفف
داشتم میرفتم پایین که زیر دلم تیر کشید و جیغ آرومی زدم که
یکی از خدمتکارا گفت
خدمتکار:قربان شما چرا دارید میاید میگفتید من غذا رو بیارم
چویا:آه...ممنون...ولی خودم بیام بهتره
خدمتکار:هر جور راحتید..
چویا:هوم..
چویا:بعد غذا رفتم پیش اتاق دازای که
دیدم نیست...یعنی کجاعه؟...
به بادیگاردا گفتم گفتن رفته ماموریت
اما اون هیچی راجب ماموریت نگفته بود...
البته حقم داره نگه من فقط یه غریبم
تقریبا ساعتای ی 3 ظهر بود که نشستم فیلم دیدم
*چند ساعت بعد*
چویا:با صدای در ترسیدم
و سریع رفتم توی آشپز خونه و یه لیوان توی دستم
گرفتم...موقعی که در باز شد
دیدم دازایه با یه دختره...ه..هاا؟
اون داشت الان دازای و میبوسید و دازای کاری
باهاش نداشت؟...
رفتم جلو و با داد گفتم
چویا:فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشی دازای
دازای:...
دازای:اولین بارته؟...
چویا سر به معنی آره تکون داد
دازای انگشت های خودشو تو دهن خودش فرو کرد و اون هارو خیس کرد
چویا با دیدن این صحنه سرشو عقب داد و نا*له ی بلندی کرد
هیچوقت فکر نمیکرد بعد کلی شکست عشقی عاشق بزرگترین مافیا دنیا بشه
دارای انگشت های بلندش رو از دهنش خارج کرد و چویا با حس
کردن خیسی روی سور*اخـش چشم هاش رو محکم بست
دازای انگشت هاشو سریع وارد کرد و قیچی وار تکون میداد
اون بلاخره لطافتـش کنار گذاشته بود و الان که چویا رام شده بود
داشت از دردش لذت میبرد...
چویا از ابن حرکت بغض کرده بود..ولی حالا نمیتونست
هیچی بگه...راستش انگار دازای به یه نفر دیگه تبدیل شده بود
مثل قبل نبود...ولی چویا نمیدونست این راز دازایه...
که چویا یه دفعه افکارشو به زبون آورد..
چویا:با قبلیا هم اینقدر خشن بودی؟
دازای از حرف چویا تعجب کرده بود..
انگار داشت زجه زدن درون چویا رو میدید...
ولی دازای حقیقت رو گفت...
دازای:نه...من با بقیه خیلی آروم تر بودم..
راستش این یه دروغ بود...
دازای میخواست گریه چویا رو در بیاره
اون یه آدم روانی بود...ولی موفق نشد...
چویا گریه نمیکرد...انگار به یه ور شم نبود که
دازای چی گفته ولی از درون داشت فرو پاشی میکرد...
چویا:پس من بدشانس بودم...
دازای جواب چویا رو نداد و انگشت هاشو درآورد
چویا نا*له ای کرد و با دیدن عضو دازای نفس کشیدن یادش رفت
چویا:ن..نه..نه این بره من پاره میشم...خیلی زیادیه..
دازای:تو خودت هم اونقدرا کوچیک نیستی...هر*زه
چویا:ر...ربطی ندا....آخخخخخ
با وارد شدن یهویی دازای...چویا یه آخ بلند گفت و محکم پارچه تخت رو گرفت
چویا:آخخ...هیق..د..درد داره..هیق
سعی میکرد صداش و خفه کنه ولی نمیتونست...دردش زیاد بود
دازای اصلا کاری نکرد که عادت کنه...
دازای لب های چویا رو بوسید
دازای:پرو نشو فکر نکن من عاشقت شدم یا همچین
چیزی من فقط وابسته ات شدم!
و دوباره بوسه ای روی لب چویا گذاشت
و شروع به تلـ*ـمبه زدن کرد
.
.
.
.
(ویو فردا چویا)
چویا:با درد بدی از خواب بیدار شدم
کی فکر شو میکرد بعد اولین رابطه همچین دردی داشته باشم؟
میدونستم ها ولی فکرشم نمیکردم اینقدر زیاد باشه
راستش گشنم بود و رفتم یه لباس از توی
کمدا برداشتم همشون بزرگ بودم..هوفف
داشتم میرفتم پایین که زیر دلم تیر کشید و جیغ آرومی زدم که
یکی از خدمتکارا گفت
خدمتکار:قربان شما چرا دارید میاید میگفتید من غذا رو بیارم
چویا:آه...ممنون...ولی خودم بیام بهتره
خدمتکار:هر جور راحتید..
چویا:هوم..
چویا:بعد غذا رفتم پیش اتاق دازای که
دیدم نیست...یعنی کجاعه؟...
به بادیگاردا گفتم گفتن رفته ماموریت
اما اون هیچی راجب ماموریت نگفته بود...
البته حقم داره نگه من فقط یه غریبم
تقریبا ساعتای ی 3 ظهر بود که نشستم فیلم دیدم
*چند ساعت بعد*
چویا:با صدای در ترسیدم
و سریع رفتم توی آشپز خونه و یه لیوان توی دستم
گرفتم...موقعی که در باز شد
دیدم دازایه با یه دختره...ه..هاا؟
اون داشت الان دازای و میبوسید و دازای کاری
باهاش نداشت؟...
رفتم جلو و با داد گفتم
چویا:فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشی دازای
دازای:...
۶.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.