خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_24
ا.ت با تعجب و ترسی که تو وجودش داشت به تهیونگ خیره شدع بود..
بد..نش مثل یخ سرد شدع بود..
تهیونگ: م.منون..*جدی و بی حال*
ا.ت سری تکون داد و بدون حرف زدنی..
لباسش رو بغل گرفت...
از اتاق تهیونگ بیرون اومد و وارد اتاق خودش شد...
لباس هاش رو تنش کرد..
روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابه..
اما رعد و برق قرمزی که میزد...
تمام آسمون به رنگ قرمز در میومد...
این باعث میشد ا.ت نتونه چشم رو هم بزارعه و کمی استراحت کنه...
پرش زمانی ساعت 2 شب "ویو نویسنده"
تهیونگ تو حال نه خواب نه بیداری بود..
زخ.م هاش مداوا شدع بود...
اما بد..نش هنوز درد میکرد..
اما رعد و برقی که میزد باعث آرامش تهیونگ میشد...
آروم از روی تخت بلند شد..
روی تخت نشست..
لباساش خو..نی بود باید عوضش میکرد..
عمارت کاملا خاموش بود....
و رعد و برق قرمزی که باعث میشد نور قرمز رنگ رعد و برق از بین پنجره وارد خونه بشه و باعث روشن شدن عمارت بشه..
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباساش حرکت کرد...
لباسش رو پوشید..
از اتاق خارج شد که جیغ خفیفی داخل عمارت اکو شد...
به سمت صدا حرکت کرد که به اتاق ا.ت رسید...
در اتاق رو باز کرد..
ا.ت رو دید که زانو هاشو بغل کرده و اشک میریزه...
Part_24
ا.ت با تعجب و ترسی که تو وجودش داشت به تهیونگ خیره شدع بود..
بد..نش مثل یخ سرد شدع بود..
تهیونگ: م.منون..*جدی و بی حال*
ا.ت سری تکون داد و بدون حرف زدنی..
لباسش رو بغل گرفت...
از اتاق تهیونگ بیرون اومد و وارد اتاق خودش شد...
لباس هاش رو تنش کرد..
روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابه..
اما رعد و برق قرمزی که میزد...
تمام آسمون به رنگ قرمز در میومد...
این باعث میشد ا.ت نتونه چشم رو هم بزارعه و کمی استراحت کنه...
پرش زمانی ساعت 2 شب "ویو نویسنده"
تهیونگ تو حال نه خواب نه بیداری بود..
زخ.م هاش مداوا شدع بود...
اما بد..نش هنوز درد میکرد..
اما رعد و برقی که میزد باعث آرامش تهیونگ میشد...
آروم از روی تخت بلند شد..
روی تخت نشست..
لباساش خو..نی بود باید عوضش میکرد..
عمارت کاملا خاموش بود....
و رعد و برق قرمزی که باعث میشد نور قرمز رنگ رعد و برق از بین پنجره وارد خونه بشه و باعث روشن شدن عمارت بشه..
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباساش حرکت کرد...
لباسش رو پوشید..
از اتاق خارج شد که جیغ خفیفی داخل عمارت اکو شد...
به سمت صدا حرکت کرد که به اتاق ا.ت رسید...
در اتاق رو باز کرد..
ا.ت رو دید که زانو هاشو بغل کرده و اشک میریزه...
۱.۹k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.