jinus p42
آرامش بود ، بغل زنی که چند دقیقه بیشتر ندیده بودش براش مثل آرامش بود
موهای نازکش نوازش میشد و آروم هق میزد
" دخترم، من ناراحتت کردم؟"
" نه نه ! شما فقط ... خیلی...خیلی شبیه...مادرمین" a,t
بغض امونش نمیداد، کمی خوشحال بود چون داشت گریه میکرد
" اوه من متأسفم، میشه گریه نکنی؟ ناراحت میشم"
اشکاش رو پاک کرد و تشکر آرومی کرد
" شما باردارید؟" a,t
لبخندی زد و دستی روی شکمش کشید
" آره! این کوچولو خیلی دیر به زندگی مون اومد ۱۱ سال طول کشید تا من مادر بودن رو تجربه کنم و این کوچولو چند روز دیگه به دنیا میاد!"
لبخند روی لبش نشست
" چقدر خوش شانسه که مادری مثل شما داره"a,t
آروم خندید و دستاش رو باز کرد
" راحت باش دختر کوچولو "
بدون تعارف از اون بغل استقبال کرد و بعد خواب راحتی رفت ...
عصبی در رو باز کرد با دیدن صحنه روبهروش چشماش گشاد شد ، انگشت اشاره اش روی لب نشست و با لبخند اشاره ای به چهره غرق در خواب ات کرد
آروم جلو رفت و گوشه از تخت نشست
" چیشده عمه ؟ اینجا چیکار میکنی؟" jk
لبخندش عمیق تر شد و دستی به موهای لختش کشید
" ببرش خونه خودش کوک ، این دختر واسه عذاب دادن زیاد سختی کشیده ؛ الان خامی و نمیفهمی اما وقتی دوسش داری از دور مراقبش باش نه با رفتارت شکنجه اش بدی "
چشمای گشادش رو به چشمای مهربون عمه اش داد
"هر چی باشه از تو دوتا گلبرگ بیشتر پاره کردم ، رفتار یه عاشق دیونه که از قضا برادر زادمم هست کاری نداره کوک؛ باهاش برو و روح خسته اش رو جلا بده و عاشقانه بپرستش تا به زندگیش ایمان بیاره "
ولی قلبش تند میکوبید ، جوری که داشت با این اظهار نظر موافقت میکرد
جلو رفت و تن بیهوش رو به آغوش کشید ، داخل ماشین گذاشت و وارد ساختمان شد
روی تخت درازش کرد و پتو رو روی بدنش کشید و بعد جای اشکای خشک شده روی گونش رو بوسید و رفت...
موهای نازکش نوازش میشد و آروم هق میزد
" دخترم، من ناراحتت کردم؟"
" نه نه ! شما فقط ... خیلی...خیلی شبیه...مادرمین" a,t
بغض امونش نمیداد، کمی خوشحال بود چون داشت گریه میکرد
" اوه من متأسفم، میشه گریه نکنی؟ ناراحت میشم"
اشکاش رو پاک کرد و تشکر آرومی کرد
" شما باردارید؟" a,t
لبخندی زد و دستی روی شکمش کشید
" آره! این کوچولو خیلی دیر به زندگی مون اومد ۱۱ سال طول کشید تا من مادر بودن رو تجربه کنم و این کوچولو چند روز دیگه به دنیا میاد!"
لبخند روی لبش نشست
" چقدر خوش شانسه که مادری مثل شما داره"a,t
آروم خندید و دستاش رو باز کرد
" راحت باش دختر کوچولو "
بدون تعارف از اون بغل استقبال کرد و بعد خواب راحتی رفت ...
عصبی در رو باز کرد با دیدن صحنه روبهروش چشماش گشاد شد ، انگشت اشاره اش روی لب نشست و با لبخند اشاره ای به چهره غرق در خواب ات کرد
آروم جلو رفت و گوشه از تخت نشست
" چیشده عمه ؟ اینجا چیکار میکنی؟" jk
لبخندش عمیق تر شد و دستی به موهای لختش کشید
" ببرش خونه خودش کوک ، این دختر واسه عذاب دادن زیاد سختی کشیده ؛ الان خامی و نمیفهمی اما وقتی دوسش داری از دور مراقبش باش نه با رفتارت شکنجه اش بدی "
چشمای گشادش رو به چشمای مهربون عمه اش داد
"هر چی باشه از تو دوتا گلبرگ بیشتر پاره کردم ، رفتار یه عاشق دیونه که از قضا برادر زادمم هست کاری نداره کوک؛ باهاش برو و روح خسته اش رو جلا بده و عاشقانه بپرستش تا به زندگیش ایمان بیاره "
ولی قلبش تند میکوبید ، جوری که داشت با این اظهار نظر موافقت میکرد
جلو رفت و تن بیهوش رو به آغوش کشید ، داخل ماشین گذاشت و وارد ساختمان شد
روی تخت درازش کرد و پتو رو روی بدنش کشید و بعد جای اشکای خشک شده روی گونش رو بوسید و رفت...
۳۵.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.