fake taehyung
fake taehyung
part*23
لبخندی بهش زدم و دستمو تو دستش گذاشتم و موزیک آروم شروع به نواختن کرد و ما به شروع به رقصیدن
دید تهیونگ
بوی عطرش دیوونه کننده بود میتونستم هیجانشو بفهمم ولی هنوز خبر نداره قراره همیشه اینجوری زیبا زندگی کنه این هنوز اولشه اون قراره ملکه من بشه
کمی از دنس گذشت و نشستیم و چند دقیقه بعد ا/ت زمزمه کرد:
ا/ت: امشب خیلی شب زیباییه خیلی ممنونم
لبخندی تحویلش دادم :
تهیوتگ: تو لایق بهترین هایی
ا/ت: راستش من کمی ترسیده بودم فکر میکردم اتفاق بدی افتاده
تهیونگ: و بعدش با دیدن ماجرا تعجب کردی درسته
ا/ت: اوهوم
تهیونگ: یه چیز دیگه هم هست
ا/ت: واقعا چی
تهیونگ: اینکه به طرز کشنده ای زیبا شدی
ا/ت خنده کوچولویی زد و ادامه داد:
ا/ت: خودم میدونم خیلی خاصم.😌
دوتامونم خندیدیم و گارسون سرویس شام و آورد و شروع به خوردن غذا کردیم:
تهیونگ: فردا یه سوپرایز دیگه دارم برات تمشک!
ا/ت: واو چه سوپرایزی؟
تهیونگ: میدونم عاشق اسبی
با هیجان چشماش برق زد :
ا/ت: تهیونگ نکنه چیزی که فکر میکنمه
تهیونگ: قراره بریم اسب سواری!
از هیجان دست پاچه شد و زود پا شد پیشم و محکم بغلم کرد
اولین بار بود که هانا اومد و بغلم کرد اگه میدونستم این راهشه زودتر برنامه ریزی میکردم
بعد از خوردن شام از ا/ت خواستم درباره بچگیش تعریف کنه و با هیجان و خوشحالی تعریف میکرد و منم با علاقه بهش گوش میکردم معلوم بود بچگی شادی داشته
بعد از تموم شدن تعریف هاش ادامه داد:
ا/ت: خب حالا تو درباره بچگیات بگو تهیونگ
یه لحظه خشکم زد نمیتونستم درباره بچگیم چیزی بهش بگم دست خودم نبود اگه دوباره خاطره هارو باز میکردم حالم خراب میشد و نمیخواستم امشب خراب بشه
تهیونگ: خب من بچگی خاصی نداشتم تنها چیزی که به یاد دارم اینه که همش تو کلاسهای آموزشی و موسیقی آموزش میدیدم و دوستای زیادی نداشتم
ا/ت: راستش من امروز توی سالن تاب..
حرفشو زود قطع کردم چون خدمتکار عصر بهم گفت خانم توی سالن به تابلو خانوادگی نگاه میکرده نمیتونستم درموردش توضیح بدم پس حرفشو قطع کردم:
تهیونگ: هانا
ا/ت: بله
تهیونگ: امشب قراره با هم میخوابیم
مکثی کرد با تعجب:
ا/ت: خب..منظور فقط قراره با هم تو یه جا بخوابیم دیه کار دیگه ای نمیکنیم که درسته اره درسته
تهیونگ: نه من میخوام امشب بازم تورو مال خودم کنم نمیتونی نه بیاری
ا/ت: تهیونگ میشه منصرف بشی
مکثی کردم و ادامه دادم:
ا/ت: نه
دید ا/ت
حالم یه لحظه گرفته شد، دوباره تحمل درد رو نداشتم
بعد کمی مکث تهیونگ زبون وا کرد:
تهیونگ: هانا
ا/ت: بله
تهیونگ: میخوام.
ا/ت: چی
تهیونگ: میخوام امشب با هم بچه درست
کنیم
ترو خدا نفری یه کامنت بزارید یه کامنت بیشتر نزارید ترو خدا بخاطر من🥺🥺اینقدر هم نگید بعدی من خودم میزارم
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
part*23
لبخندی بهش زدم و دستمو تو دستش گذاشتم و موزیک آروم شروع به نواختن کرد و ما به شروع به رقصیدن
دید تهیونگ
بوی عطرش دیوونه کننده بود میتونستم هیجانشو بفهمم ولی هنوز خبر نداره قراره همیشه اینجوری زیبا زندگی کنه این هنوز اولشه اون قراره ملکه من بشه
کمی از دنس گذشت و نشستیم و چند دقیقه بعد ا/ت زمزمه کرد:
ا/ت: امشب خیلی شب زیباییه خیلی ممنونم
لبخندی تحویلش دادم :
تهیوتگ: تو لایق بهترین هایی
ا/ت: راستش من کمی ترسیده بودم فکر میکردم اتفاق بدی افتاده
تهیونگ: و بعدش با دیدن ماجرا تعجب کردی درسته
ا/ت: اوهوم
تهیونگ: یه چیز دیگه هم هست
ا/ت: واقعا چی
تهیونگ: اینکه به طرز کشنده ای زیبا شدی
ا/ت خنده کوچولویی زد و ادامه داد:
ا/ت: خودم میدونم خیلی خاصم.😌
دوتامونم خندیدیم و گارسون سرویس شام و آورد و شروع به خوردن غذا کردیم:
تهیونگ: فردا یه سوپرایز دیگه دارم برات تمشک!
ا/ت: واو چه سوپرایزی؟
تهیونگ: میدونم عاشق اسبی
با هیجان چشماش برق زد :
ا/ت: تهیونگ نکنه چیزی که فکر میکنمه
تهیونگ: قراره بریم اسب سواری!
از هیجان دست پاچه شد و زود پا شد پیشم و محکم بغلم کرد
اولین بار بود که هانا اومد و بغلم کرد اگه میدونستم این راهشه زودتر برنامه ریزی میکردم
بعد از خوردن شام از ا/ت خواستم درباره بچگیش تعریف کنه و با هیجان و خوشحالی تعریف میکرد و منم با علاقه بهش گوش میکردم معلوم بود بچگی شادی داشته
بعد از تموم شدن تعریف هاش ادامه داد:
ا/ت: خب حالا تو درباره بچگیات بگو تهیونگ
یه لحظه خشکم زد نمیتونستم درباره بچگیم چیزی بهش بگم دست خودم نبود اگه دوباره خاطره هارو باز میکردم حالم خراب میشد و نمیخواستم امشب خراب بشه
تهیونگ: خب من بچگی خاصی نداشتم تنها چیزی که به یاد دارم اینه که همش تو کلاسهای آموزشی و موسیقی آموزش میدیدم و دوستای زیادی نداشتم
ا/ت: راستش من امروز توی سالن تاب..
حرفشو زود قطع کردم چون خدمتکار عصر بهم گفت خانم توی سالن به تابلو خانوادگی نگاه میکرده نمیتونستم درموردش توضیح بدم پس حرفشو قطع کردم:
تهیونگ: هانا
ا/ت: بله
تهیونگ: امشب قراره با هم میخوابیم
مکثی کرد با تعجب:
ا/ت: خب..منظور فقط قراره با هم تو یه جا بخوابیم دیه کار دیگه ای نمیکنیم که درسته اره درسته
تهیونگ: نه من میخوام امشب بازم تورو مال خودم کنم نمیتونی نه بیاری
ا/ت: تهیونگ میشه منصرف بشی
مکثی کردم و ادامه دادم:
ا/ت: نه
دید ا/ت
حالم یه لحظه گرفته شد، دوباره تحمل درد رو نداشتم
بعد کمی مکث تهیونگ زبون وا کرد:
تهیونگ: هانا
ا/ت: بله
تهیونگ: میخوام.
ا/ت: چی
تهیونگ: میخوام امشب با هم بچه درست
کنیم
ترو خدا نفری یه کامنت بزارید یه کامنت بیشتر نزارید ترو خدا بخاطر من🥺🥺اینقدر هم نگید بعدی من خودم میزارم
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
۲۰.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.