پارت ۱۸: اشکام ریخت و گفتم : خیلی عوضی .
پارت ۱۸: اشکام ریخت و گفتم : خیلی عوضی .
یکدفعه یک چیز خیسی رو صورتم پرت شد که گفتم : وییی بسسس کنننننن کوک : وضعیت نارنجیه من : نه عزیزم وضعیت ابیه میفهمی یعنی این .
دمپایی ابی رو محکم سمتش پرت کردم که داد کشید . کوک گفت : آییییی با من چیکار داری من : خفه شو فعلا زورم به تو رسیدههههه وی : اها....من : حرومزادههه جرتتت میدممم رو صورت من البالو پرت میکنی .
خواستم سمتش هجوم ببرم که مچ دستم توسط جیمین گرفته شد و گفت : وایسا نرو .
وایستادم . کوک میدونست من رفتارام دست خودم نیست سریع دستشو دور شکمم حلقه کرد و منو کشوند رو زمین و قلقلکم داد .
بلند بلند میخندیدم .
ولم کرد و رو زمین نشستم .
وی گفت : چه البالویی شد من : آی من دلم درد گرفت انقدر خندیدم کوک : تبریک میگم من همشو پاک کردیم من : پس منم بسته بندی میکنم بریم واسه خواب وی و کوک : اره من : تهیونگ خجالت نمیکشی میگی اره خیر سرت خونه داری وی : ولیی میخوام وقتی بچه بیدار میشه اول منو ببینه کوک : اینجوری سکته میکنه .
متوجه شدم و من و کوک جرر خوردیم از خنده و جیمین هم با یک لبخند که سریع با کلافه گیش قطع شد رو نگا کردم .
البالوهارو بسته بندی کردیم .
چون هسته هاشم دراوردیم یکم انگار لهیده شده بود .
رفتم تو اتاق که دیدم جیمین و کوک وایستادن .
کوک داشت لباس میداد به جیمین .
لونیرا رو نگا کردم که همچیش خوب بود .
با این اوضاع شب لونیرا بیدار میشه .
رفتم تو اشپزخونه و قرص مسکن و اب برداشتم و خواستم برم پیشش که جلو خودم ظاهر شد .
گفتم : آ اومدی...بیا اینو بخور سردردت خوب میشه .
با تعجب نگام کرد و گفت : از کجا میدونی سردرد دارم من : سرت زخمه معلومه درد داری .
ازم قرصو گرفت و خورد .
لیوان رو گذاشتم رو میز و گفتم : بیا جاتو نشونت بدم .
دنبالم اومد که در اتاق خودشو باز کردم و گفتم : بیشتر وقتا میومدی اینجا برای همین این اتاق توعه جیمین : ممنون .
نگا به چشمای طوسی و خستش کردم .
اون خیلی گیج بود و ازین گیجی داشت انرژیشو میگرفت .
من عاشقش بودم و میتونم کاملا حس کنم .
شب بخیر گفتم و درو بستم .
سمت اتاق خودمون رفتم و وارد شدم .
بغض کرده بودم و رو تخت خوابیدم .
کوک متوجه حالم شد و منو سمت خودش برگردوند و پاهاشو پشت پاهام قلاب کرد و منو محکم تو بغلش نگه داشت .
گفتم : کوک نگن کوک : اگه میخوای گریه کنی راحت باش .
باهاش مشکل نداشتم و قطره قطره اشک ریختم . یکم نگران و اروم گفت : بهت چیزی گفته؟ من : ن نه....نمیتونم کوک تحمل کنم اون منو یادش نمیاد داره قلبم تیکه تیکه میشه .
سرمو تو سینش فرو بردم و سعی کردم کنترل کنم گریه کردنمو .
اروم موهامو نوازش کرد و گفت : هی دختر همه چی درست میشه اون تورو یادش بیاد و وقتی یادش بیاد تو دوباره قلبت براش میتپه من : میترسم هیچوقت منو یادش نیاد کوک : شکر نخور با
یکدفعه یک چیز خیسی رو صورتم پرت شد که گفتم : وییی بسسس کنننننن کوک : وضعیت نارنجیه من : نه عزیزم وضعیت ابیه میفهمی یعنی این .
دمپایی ابی رو محکم سمتش پرت کردم که داد کشید . کوک گفت : آییییی با من چیکار داری من : خفه شو فعلا زورم به تو رسیدههههه وی : اها....من : حرومزادههه جرتتت میدممم رو صورت من البالو پرت میکنی .
خواستم سمتش هجوم ببرم که مچ دستم توسط جیمین گرفته شد و گفت : وایسا نرو .
وایستادم . کوک میدونست من رفتارام دست خودم نیست سریع دستشو دور شکمم حلقه کرد و منو کشوند رو زمین و قلقلکم داد .
بلند بلند میخندیدم .
ولم کرد و رو زمین نشستم .
وی گفت : چه البالویی شد من : آی من دلم درد گرفت انقدر خندیدم کوک : تبریک میگم من همشو پاک کردیم من : پس منم بسته بندی میکنم بریم واسه خواب وی و کوک : اره من : تهیونگ خجالت نمیکشی میگی اره خیر سرت خونه داری وی : ولیی میخوام وقتی بچه بیدار میشه اول منو ببینه کوک : اینجوری سکته میکنه .
متوجه شدم و من و کوک جرر خوردیم از خنده و جیمین هم با یک لبخند که سریع با کلافه گیش قطع شد رو نگا کردم .
البالوهارو بسته بندی کردیم .
چون هسته هاشم دراوردیم یکم انگار لهیده شده بود .
رفتم تو اتاق که دیدم جیمین و کوک وایستادن .
کوک داشت لباس میداد به جیمین .
لونیرا رو نگا کردم که همچیش خوب بود .
با این اوضاع شب لونیرا بیدار میشه .
رفتم تو اشپزخونه و قرص مسکن و اب برداشتم و خواستم برم پیشش که جلو خودم ظاهر شد .
گفتم : آ اومدی...بیا اینو بخور سردردت خوب میشه .
با تعجب نگام کرد و گفت : از کجا میدونی سردرد دارم من : سرت زخمه معلومه درد داری .
ازم قرصو گرفت و خورد .
لیوان رو گذاشتم رو میز و گفتم : بیا جاتو نشونت بدم .
دنبالم اومد که در اتاق خودشو باز کردم و گفتم : بیشتر وقتا میومدی اینجا برای همین این اتاق توعه جیمین : ممنون .
نگا به چشمای طوسی و خستش کردم .
اون خیلی گیج بود و ازین گیجی داشت انرژیشو میگرفت .
من عاشقش بودم و میتونم کاملا حس کنم .
شب بخیر گفتم و درو بستم .
سمت اتاق خودمون رفتم و وارد شدم .
بغض کرده بودم و رو تخت خوابیدم .
کوک متوجه حالم شد و منو سمت خودش برگردوند و پاهاشو پشت پاهام قلاب کرد و منو محکم تو بغلش نگه داشت .
گفتم : کوک نگن کوک : اگه میخوای گریه کنی راحت باش .
باهاش مشکل نداشتم و قطره قطره اشک ریختم . یکم نگران و اروم گفت : بهت چیزی گفته؟ من : ن نه....نمیتونم کوک تحمل کنم اون منو یادش نمیاد داره قلبم تیکه تیکه میشه .
سرمو تو سینش فرو بردم و سعی کردم کنترل کنم گریه کردنمو .
اروم موهامو نوازش کرد و گفت : هی دختر همه چی درست میشه اون تورو یادش بیاد و وقتی یادش بیاد تو دوباره قلبت براش میتپه من : میترسم هیچوقت منو یادش نیاد کوک : شکر نخور با
۳۷.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.