رویای آبی
رویای آبی
part:¹⁵
تهیونگ:نه بابا دوست داشتن چیه برای اینکه اذیت نشه موقع خواب کشیدم بغلم
سوهو:باشه...
وای چیکار کنم الان دیگه به چشم یه منحرف بهم نگاه میکنه...اه اصلا هرچی نظر هیچکس برام مهم نیست بعد از گذشت ده دقیقه خودم هم خوابم برد و سرم گذاشتم روی سرش و باهم خوابیدیم
¹ ساعت بعد
بورام: بچهها بیدار شید رسیدیم
یونا:نمیشه بیشتر بخوابم؟
بورام:نه
یونا:هوفففف
چشمامو باز کردم و همون لحظه از تعجب چشمام داشتن از جاش درمیومدن...یعنی من بغل این خوابیده بودم؟این منحرف؟فورا از بغلش دراومدم و داشتم میرفتم بیرون که مچ دستمو گرفت...همه رفته بودن جز ما دوتا
تهیونگ:وایسا
یونا:ولم کن عوضی
تهیونگ: میتونم همه چیو بهت توضیح بدم
یونا:نمیخوام حرفای یه آشغال رو بشنوم
دستش رو محکم سمت خودم کشیدم طوری که نشست روی پاهام و با دستام قفلش کردم تا نتونه جایی بره با حالت جدی گفتم
تهیونگ:مگه با تو نیستم؟
یونا:خدا میدونه چند نفر اینجا نشستن
تهیونگ:کجا؟
یونا:خودت میدونی
تهیونگ:تو این ۱۸ سال زندگیم برای اولین بار میون اومد و نشست که خودشو مالوند بهم من مقصر نیستم!
یونا:به دوستم تهمت نزن!
تهیونگ:تهمت نیست حقیقته!
یونا:ولم کن میخوام برم
تهیونگ:تا بهم نگی چرا اینقدر سرد شدی ولت نمیکنم
یونا:مگه مهمه؟
تهیونگ:البته!
یونا:علتی نداره، بقول خودت ما که باهم دوست نیستیم!
تهیونگ:هی
بزور دستاشو باز کردم و از بغلش اومدم بیرون
ادامه دارد...
part:¹⁵
تهیونگ:نه بابا دوست داشتن چیه برای اینکه اذیت نشه موقع خواب کشیدم بغلم
سوهو:باشه...
وای چیکار کنم الان دیگه به چشم یه منحرف بهم نگاه میکنه...اه اصلا هرچی نظر هیچکس برام مهم نیست بعد از گذشت ده دقیقه خودم هم خوابم برد و سرم گذاشتم روی سرش و باهم خوابیدیم
¹ ساعت بعد
بورام: بچهها بیدار شید رسیدیم
یونا:نمیشه بیشتر بخوابم؟
بورام:نه
یونا:هوفففف
چشمامو باز کردم و همون لحظه از تعجب چشمام داشتن از جاش درمیومدن...یعنی من بغل این خوابیده بودم؟این منحرف؟فورا از بغلش دراومدم و داشتم میرفتم بیرون که مچ دستمو گرفت...همه رفته بودن جز ما دوتا
تهیونگ:وایسا
یونا:ولم کن عوضی
تهیونگ: میتونم همه چیو بهت توضیح بدم
یونا:نمیخوام حرفای یه آشغال رو بشنوم
دستش رو محکم سمت خودم کشیدم طوری که نشست روی پاهام و با دستام قفلش کردم تا نتونه جایی بره با حالت جدی گفتم
تهیونگ:مگه با تو نیستم؟
یونا:خدا میدونه چند نفر اینجا نشستن
تهیونگ:کجا؟
یونا:خودت میدونی
تهیونگ:تو این ۱۸ سال زندگیم برای اولین بار میون اومد و نشست که خودشو مالوند بهم من مقصر نیستم!
یونا:به دوستم تهمت نزن!
تهیونگ:تهمت نیست حقیقته!
یونا:ولم کن میخوام برم
تهیونگ:تا بهم نگی چرا اینقدر سرد شدی ولت نمیکنم
یونا:مگه مهمه؟
تهیونگ:البته!
یونا:علتی نداره، بقول خودت ما که باهم دوست نیستیم!
تهیونگ:هی
بزور دستاشو باز کردم و از بغلش اومدم بیرون
ادامه دارد...
۱.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.