رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۳۹
لقب افسرده را همیشه به جای اسمش میگفت
چرا؟ون ساکت و درونگرا بود،اما به موقع حرف میزد
از حقش دفاع میکرد
سنگین بود و متانت داشت،ُخودشیرین و جیغ جیغو نبود
به کار کسی کار نداشت
صبا لبخندی زیبا بر روی لب آورد و گفت:(خونسرد و آرام)
-میدونی؟توام قیافت عین سیرابی پهنه!
سپس در مقابل چشمان بهتزده زنک تُفی بر روی زمین انداخت و از تهدل زمزمه کرد
-حالم از آدمایی مثل تو و امثال تو به هم میخوره اقدس!
بعد هم راهش را گرفت و بعد رد شدن از چند درب داغون و شکسته،ایستاد و با دستش به خانهای با درب سبز کوبید
بعد چند لحظه صدای جیغ جیغی بلند شد
-بله بله بله.......
صبا زیر لب زمزمه کرد...:زهرمار و بله!
و در باز شد و دختری قد کوتاه و تقریبا تپل نمایان شد
ابتدا صبا را آنالیز کرد و سپس به در تکیه و دست به سینه ایستاد
صبا لب زد:
-دعوتم نمیکنی بیام تو؟!
دوباره صدای جیغ جیغی دختر بلند شد
-برو همون قبرستونی که این چند ماهه بودی!
صبا تکخندهای کرد و گفت:
-عجب!من نمیدونم چرا هر کی منو میبینه میگه چرا دیر اومدی!
-من نگفتم دیر اومدی،گفتم کلا نباید میومدی!
بی حوصله زمزمه کرد:
-بس کن نبات،حوصلهات رو ندارم!
دختر روبهرویش که نبات نام داشت صاف در چشمانش زل زد و گفت:
-چه جالب،صبا خانم،اتفاقا منم اصلا حوصله وراجی و بحث با تو رو ندارم!
#پارت۳۹
لقب افسرده را همیشه به جای اسمش میگفت
چرا؟ون ساکت و درونگرا بود،اما به موقع حرف میزد
از حقش دفاع میکرد
سنگین بود و متانت داشت،ُخودشیرین و جیغ جیغو نبود
به کار کسی کار نداشت
صبا لبخندی زیبا بر روی لب آورد و گفت:(خونسرد و آرام)
-میدونی؟توام قیافت عین سیرابی پهنه!
سپس در مقابل چشمان بهتزده زنک تُفی بر روی زمین انداخت و از تهدل زمزمه کرد
-حالم از آدمایی مثل تو و امثال تو به هم میخوره اقدس!
بعد هم راهش را گرفت و بعد رد شدن از چند درب داغون و شکسته،ایستاد و با دستش به خانهای با درب سبز کوبید
بعد چند لحظه صدای جیغ جیغی بلند شد
-بله بله بله.......
صبا زیر لب زمزمه کرد...:زهرمار و بله!
و در باز شد و دختری قد کوتاه و تقریبا تپل نمایان شد
ابتدا صبا را آنالیز کرد و سپس به در تکیه و دست به سینه ایستاد
صبا لب زد:
-دعوتم نمیکنی بیام تو؟!
دوباره صدای جیغ جیغی دختر بلند شد
-برو همون قبرستونی که این چند ماهه بودی!
صبا تکخندهای کرد و گفت:
-عجب!من نمیدونم چرا هر کی منو میبینه میگه چرا دیر اومدی!
-من نگفتم دیر اومدی،گفتم کلا نباید میومدی!
بی حوصله زمزمه کرد:
-بس کن نبات،حوصلهات رو ندارم!
دختر روبهرویش که نبات نام داشت صاف در چشمانش زل زد و گفت:
-چه جالب،صبا خانم،اتفاقا منم اصلا حوصله وراجی و بحث با تو رو ندارم!
۵.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.