پارت◇⁴⁹
تهیونگ:دنبال پرونده ابیه میگردم..ولی هرچی میگردم نیست!
برگشتم سمتش ...و از بغلش رد شدم ....کل اتاق و ریخته بود بهم بدون اراده شروع کردم زیر لب قر زدن:همه مردا همنجورین ...دنبال یه وسیله که میگردین خونه رو منفجر میکنید...خب مثل ادم برگه ها رو بردار بزار کنار تا پیداش کنی ...کل اتاق و کثیف کردی...
پوشه سبز و برداشتم که دیدم زیرش یه پرونده ابیه ...یه نفس عمیق کشیدم و برش داشتم .. و برگشتم سمتش ...
ا/ت:بفرما
چشماش رنگ تعجب داشت ...تازه متوجه موقعیتم شدم ...عین زنایی که به شوهرشون قر میزنن...اوه اوه ...چشمام و بستم و لب پایینمو گاز گرفتم ...الا دقیقا منتظر صدای دادشم ..از دیشبم که مطمئن الان عصبان...
تهیونگ:ممنون
چشمام و اندازه بشقاب باز کردم و بهش خیره شدم ...قد بلندش باعث میشد که برای دیدنش سرم و بالا بگیرم ...الان تشکر کرد ...از من!...از یه ندیمه!...تو چشماش هیچی نبود ...نذاشت بیشتر از این به چشماش خیره بشم گذاشت رفت اینگار که اگه بیشتر میموند اتفاقی میافتاد...ولی از اینکه ازم تشکر کرد حس خوبی داشتم ...قدم برداشتم سمت تخت ...دیگ خسته شدم از دست این پا ...دو هفته دیگ باید باهاش کنار میومدم...انگار یکم حالم بهتر شده...بهتر میتونم کنار بیام...
....(۲ هفته بعد )
توی دو هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیافتاد ...شاید بهتر شدن رفتار ارباب اونم فقط یکمممم...خیلی کم ..کمتر از زندگی نامیدم میکرد ...ولی هنوز ازش متنفر بودم ...هنوزم ازش میترسیدم ...خیلی کارا ازش بر میاد ...پس باید ترسید!
این دو هفته رو فقط به یه امید تونستم بگذرونم ...اونم نشون دادن چهره واقعیه سانیا بود...چند روز پیش شندیم که با یکی قرار گذاشت ...تنها دلیلی که تونستم توی این چند روز درد پام و تحمل کنم همین بود...یه نگاه به ساعت انداختم ۱۱ شب بود بهتر بود بخوابم ...قرار شد صبح بریم این گچ پامو باز کنم...احتمالا جین ببرم ..دستم و بردم سمت چراغ تا خاموشش کنم که دوباره اون درد مزخرف شروع شد...اخ بلندی از درد گفتم و تو خودم جمع شدم ...معدم بدجور درد میکرد چند روز بود درد میکرد ...امشب که شام نخوردم دردش چند برابر شده بود ..هنوزم زیر دلم بخاطر دیشب تیر های ریزی میکشید...دیگ اشکم داشت در می اومد ...دستام و محکم دور شکمم پیچیدم ...تا حالا دوتا درد و هم زمان باهم نکشیده بودم ...گرمی اشک روی چشمم و حس کردم...با گریه رو تختی و دور خودم پیچیدم ... دلم میخواست بلند گریه کنم ...یه لحظه حس کردم صدای چفت در اومد ... اینقد حالم بد بود که حتی سرم و بیرون نیاوردم...
ته ویو
اخ سرم ...داره میترکه ..دست بردم سمت صندلی و کتم وکیف و بر داشتم ..رفتم سمت در و بازش کردم و زدم بیرون از اتاق ...تا رسیدن به ماشین از خدافظی های چاپلوسانه ...کلافه شدم ...فقط سره ریزی تکون میدادم ...نرسیده به ماشین ریموت و زدم و رفتم سمتشو در و باز کردم و کیفمو انداختم روی صندلی و نشستم ...یه نفس از سر خستگی بیرون دادم ...ماشین و روشن کردم و راه افتادم ...توی راه فکرم به همه جا میرفت ...باید یه فکری به حال اون دختر لوس کنم...خیلی بهش میدون دادم ..داری زیادی جولون میده...امروز دیگ زیادی پیش رفت ...دلم میخواست یدونه بزنم تو دهنش ...حیف...حیف که قضیه مهمه ی...و الا خیلی راحت مینداختمش دور ....بیخود و بی جهت فکرم رفت سمت دیشب ...ا/ت...اون دختر وقتی زیرم بود ....به هیچی فکر نمیکردم فقط ارامش بود ...ذهنم از هر چیزی خالی میشد ...اه و ناله هاش ادم و دیوونه میکرد ...وقتی که از درد چشمامشو محکم میبست و هیچی نمیگفت ...دلم میخواست کاری نکنم...فقط نگاهش کنم ...دختر اروم و ساکتی بود ...همینش باعث میشد جذبش بشن...اما من ن!....عمرا...
برگشتم سمتش ...و از بغلش رد شدم ....کل اتاق و ریخته بود بهم بدون اراده شروع کردم زیر لب قر زدن:همه مردا همنجورین ...دنبال یه وسیله که میگردین خونه رو منفجر میکنید...خب مثل ادم برگه ها رو بردار بزار کنار تا پیداش کنی ...کل اتاق و کثیف کردی...
پوشه سبز و برداشتم که دیدم زیرش یه پرونده ابیه ...یه نفس عمیق کشیدم و برش داشتم .. و برگشتم سمتش ...
ا/ت:بفرما
چشماش رنگ تعجب داشت ...تازه متوجه موقعیتم شدم ...عین زنایی که به شوهرشون قر میزنن...اوه اوه ...چشمام و بستم و لب پایینمو گاز گرفتم ...الا دقیقا منتظر صدای دادشم ..از دیشبم که مطمئن الان عصبان...
تهیونگ:ممنون
چشمام و اندازه بشقاب باز کردم و بهش خیره شدم ...قد بلندش باعث میشد که برای دیدنش سرم و بالا بگیرم ...الان تشکر کرد ...از من!...از یه ندیمه!...تو چشماش هیچی نبود ...نذاشت بیشتر از این به چشماش خیره بشم گذاشت رفت اینگار که اگه بیشتر میموند اتفاقی میافتاد...ولی از اینکه ازم تشکر کرد حس خوبی داشتم ...قدم برداشتم سمت تخت ...دیگ خسته شدم از دست این پا ...دو هفته دیگ باید باهاش کنار میومدم...انگار یکم حالم بهتر شده...بهتر میتونم کنار بیام...
....(۲ هفته بعد )
توی دو هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیافتاد ...شاید بهتر شدن رفتار ارباب اونم فقط یکمممم...خیلی کم ..کمتر از زندگی نامیدم میکرد ...ولی هنوز ازش متنفر بودم ...هنوزم ازش میترسیدم ...خیلی کارا ازش بر میاد ...پس باید ترسید!
این دو هفته رو فقط به یه امید تونستم بگذرونم ...اونم نشون دادن چهره واقعیه سانیا بود...چند روز پیش شندیم که با یکی قرار گذاشت ...تنها دلیلی که تونستم توی این چند روز درد پام و تحمل کنم همین بود...یه نگاه به ساعت انداختم ۱۱ شب بود بهتر بود بخوابم ...قرار شد صبح بریم این گچ پامو باز کنم...احتمالا جین ببرم ..دستم و بردم سمت چراغ تا خاموشش کنم که دوباره اون درد مزخرف شروع شد...اخ بلندی از درد گفتم و تو خودم جمع شدم ...معدم بدجور درد میکرد چند روز بود درد میکرد ...امشب که شام نخوردم دردش چند برابر شده بود ..هنوزم زیر دلم بخاطر دیشب تیر های ریزی میکشید...دیگ اشکم داشت در می اومد ...دستام و محکم دور شکمم پیچیدم ...تا حالا دوتا درد و هم زمان باهم نکشیده بودم ...گرمی اشک روی چشمم و حس کردم...با گریه رو تختی و دور خودم پیچیدم ... دلم میخواست بلند گریه کنم ...یه لحظه حس کردم صدای چفت در اومد ... اینقد حالم بد بود که حتی سرم و بیرون نیاوردم...
ته ویو
اخ سرم ...داره میترکه ..دست بردم سمت صندلی و کتم وکیف و بر داشتم ..رفتم سمت در و بازش کردم و زدم بیرون از اتاق ...تا رسیدن به ماشین از خدافظی های چاپلوسانه ...کلافه شدم ...فقط سره ریزی تکون میدادم ...نرسیده به ماشین ریموت و زدم و رفتم سمتشو در و باز کردم و کیفمو انداختم روی صندلی و نشستم ...یه نفس از سر خستگی بیرون دادم ...ماشین و روشن کردم و راه افتادم ...توی راه فکرم به همه جا میرفت ...باید یه فکری به حال اون دختر لوس کنم...خیلی بهش میدون دادم ..داری زیادی جولون میده...امروز دیگ زیادی پیش رفت ...دلم میخواست یدونه بزنم تو دهنش ...حیف...حیف که قضیه مهمه ی...و الا خیلی راحت مینداختمش دور ....بیخود و بی جهت فکرم رفت سمت دیشب ...ا/ت...اون دختر وقتی زیرم بود ....به هیچی فکر نمیکردم فقط ارامش بود ...ذهنم از هر چیزی خالی میشد ...اه و ناله هاش ادم و دیوونه میکرد ...وقتی که از درد چشمامشو محکم میبست و هیچی نمیگفت ...دلم میخواست کاری نکنم...فقط نگاهش کنم ...دختر اروم و ساکتی بود ...همینش باعث میشد جذبش بشن...اما من ن!....عمرا...
۱۷۲.۰k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.